آخر هفته
روز پنج شنبه ساعت 2 سوار اتوبوس شدم که بیام پیش شما ، بابابزرگ منو رسوند ترمینال و ساعت 6 رسیدم طبس ، شما و بابایی سوار ماشین منتظرم بودین ، نمی دونی چقدر خوشحال بودم وقتی دیدمتون ، توی ماشین هی بهم دیگه نگاه می کردیم و از خوشحالی می خندیدیم . ازم سوال کردی : مامانی دلت برام یه زره شده نه آره عزیز مامان ، رفتیم خونه ، بابایی چایی رو آماده کرد و من و شما با هم دیگه شامو آماده کردیم . یه عالمه برام حرف زدی ، از پیشم تکون نمی خوردی . بابایی گفت ببین چقدر خوشحاله که اومدی . لحظه های خوبی بود بعضی اوقات یاد روز شنبه میوفتادم که می خوام از پیشتون برم ، فرداش رفتیم امامزاده حسین بن موسی کاظم...