محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 4 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

دل کندن از فرزند

توی این مدت که ملیکا توی اداره پیشم بود خیلی بهش عادت کردم، من سه روز مرخصی استعلاجی داشتم برای همین بابایی فرصت رو غنیمت شمرد و رفتیم مشهد برای عکس MRI ، چون بابایی از کمرش اذیت بود مجبور شدیم که با قطار بریم . مشهد که بودیم نتونستیم جایی بریم فقط یک شب بابایی ماشین عمو حمید رو گرفت و ما رو برد حرم امام رضا(ع) برای زیارت و فردا ظهرش رفتیم خواجه ربیع - سر خاک مامان بابایی - . از اونجا بابابزرگ میخواست بره برای خونه خرید کنه که عمو حمید زنگ زد که ماشین رو بیار که ریحانه - زن عمو حمید- میخواد بره بیرون . سریع برگشتیم خونه و بابایی هم رفت و ماشین رو بهشون داد . فرداش زن عمو ریحانه ما رو برای عروی خواهرش د...
27 بهمن 1392

کمر درد بابا محسن

بابایی یه دو سه ماهی هست که از کمردرد اذیته، مخصوصا این اواخر که دردش شروع که میشه ولکن نیست و تا چند روز باهاشه ، خلاصه تصمیم گرفت که بره دکتر و دکتر هم براش MRI نوشت . مرکز MRI هم چهل روز دیگه بهش نوبت میداد برای همین رفت مشهد و اونجا دو روزه کارش رو انجام داد و دکتر هم تشخیص داد که دیسک کمر داره و باید استراحت کنه ، بره استخر شنا و توی آب راه بره ، اصلا دوچرخه سواری نکنه ، از پله بالا و پایین نره که متاسفانه خونمون هشت نه تا پله داره که مجبوره و کاریش نمیشه کرد ، پیاده روی کنه اونم جاهای مسطح، وسایل سنگین جابجا نکنه و منم با این وضعیت بارداری که دارم مجبورم که خودم ملیکا رو بغل کنم . دکتر برای بابایی چندتا آمپور نوشته پریشب بابایی ...
27 بهمن 1392

فرهنگ لغت ملیکایی

به میوه میگی : مینه به چرا می گی : چیا وقتی چیزی رو ازت میخوام میگی : چیا ، ها، چیا یه شعر کودکانه به اسم بادمجون توی گوشیم هست میای گوشی رو برمیداری و می گی مامانی باباجون رو بزار که منظورت همون بادمجونه . یه مدتی شده که دوست داری توی دستشویی جیش کنی و وقتی جیش داری میگی مابایی( مامانی، بابایی )  بدو بدو ، دست بده، دشویی . قربونت بشم دخملم وقتی میبرمت دستشویی برام شعر میخونی می گی بابایی چیا(چرا)  جیش کدی (کردی) ، شوارتو (شلوارتو) خیس کدی ، مامان چیش نییکنم ....   عزیزم مامان دلم میخواد گازت بگیریم . و وقتی به بابایی می رسی همین شعرت رو برای مامانی چیا جیش کدی میخونی . شعر تاب تاب عباسی رو هم یاد گرفتی و...
19 بهمن 1392

بدون شرح

سلام . عزیزای مامان ، میخواستم بنویسم خوبین اما خوب نیستین دو تاییتون سرما خوردین از همون پاییز گرفته تا آخر زمستونی . محراب گلم صبح میره مهد قرآن، خیلی دوست داشتم بفرستمش مدرسه اما خوب چون حدودا سه ماه از مدرسهها گذشته بود مدرسه جا نداشتن و مجبور شدیم بفرستیمش مهد قرآن . پسری همیشه از همه زودتر میره مهد، یه روز گفت مامانی من وقتی میرم توی کلاسم همیشه اولین نفر هستم نمیشه منو دیرتر ببرین . اما ظهر که میایم دنبالت همیشه نفر آخر هستی ، یه روز به بابایی گفتم که بهتره ساعت یک و ربع بری دنبال محراب ، گناه داره که نفر آخری باشه و خدا رو شکر از اون روز بابایی زودتر میام دنبالت . ملیکای عزیزم یه روز رفت مهد ، یک روز رفت پیش یه خانم و آقای میشه گ...
19 بهمن 1392

...

محراب دو سه ماه اول پیش دبستانی 2 رو توی مدرسه می رفت اما اینجا که هستیم مدرسه جا نداشت و مجبور شدیم که ببریمش مهد قرآن که خدا رو شکر نزدیک خونه هم هست. ملیکا امروز روز اولیه که میخواد بره مهد ساعت 11 ملیکا و بابایی و مادر جون رفتن مهد ، وقتی که به مادرجون زنگ زدم که ببینم چی شد . گفت که مربی مهد به ملیکا گفت بیا بغلم خاله جون و ملیکا هم رفت بغلش و حتی پشت سرش رو هم نگاه نکرد، ساعت 13.5 که از اداره تعطیل شدم با بابایی و محراب رفتیم دنبالش و وقتی از مربیش پرسیدم که گریه یا بهونه گیری نکرده . گفت که نه عروسکش دستشه و هر جا که من میرم دنبالم میاد. خدا رو شکر عزیزمممممممممممم . مامانی قربونت بشم . خوب این چند ماهه، ان شاء الله اردیبهشت که ...
24 دی 1392

بالاخره بعد از مدتها

بله بالاخره بعد از مدت ها پیگیری . انتقالیم درست شد و با محراب و ملیکا اومدیم پیش بابایی تا توی یک خونه، زیر یک سقف پر از ستاره و قشنگ، با آرامش خاطر ساعت های عمرمون رو با خوشی و شادی و پر از خاطره های زیبا سپری کنیم. مسئولیت بچه ها خیلی سخت بود محراب یک روز درمیون ساعت 12.5 و 13.5 تعطیل میشد وقتی از اداره میرفتم دنبالش تا بهش میرسیدم این همه استرس داشتم کهحد و حساب نداشت . اما حالا خیالم راحته چون همسرم هست و میدونم که به موقع میره دنبالش . درسته توی این مدتی که خونه مادر و پدرم زندگی می کردم مسئولیتی روی دوشم نبود جز بچه هام و الان که اومدم یه شهر دیگه و با اینکه صبح ها میام اداره، کارهای خونه روی دوشم هست اما هیچ سنگینی روی دوشم احساس...
21 دی 1392

بدون شرح

دیروز ظهر به دخملی گفتم مامانی بگو مامانی دوست دارم . شما بلافاصله گفتی داداشی دوس دالم. قربونت بشم عزیز مامان که جمله بندی می کنی . یه مدتی هست که هر حرفی که میزنیم  دخملی بلافاصله همون حرفا رو تکرار میکنه . دیشب دوباره گفتم ملیکا بگو مامانی دوست دارم . رفتی روی شکم بابا بزرگ که جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و داشت برنامه نگاه می کرد و گفتی مامانی دوس دالم ، داداشی دوس دالم ، بابایی دوس دالم ، بازوگ ( بابابزرگ ) دوس دالم ، مادرجون دوس دالم . شب قبلش داداشی چون دوباره سرما خورده بود و بدجوری سرفه می کرد رفتم و برای شربت گرفتم و آب جوش که سرد شده بود ریختم تویشیشه شربت . یه خورده آب ریخت روی فرش و دخملی گفتی که مامانی...
13 آذر 1392

نگرانی من

محرابم عزیز مامان به خاطر لرزش مردمک چشمات خیلی خیلی نگرانم . نمیدونم وقتی میشینی و تلویزیون نگاه می کنی سرت رو یا پایین میبری و از بالای عینکت نگاه می کنی چون مردمک چشمات بالای چشم ثابت میشه و بهتر میتونی ببینی . یا هم اگه بیرون باشیم و چیزی رو خواسته باشم بهت نشون بدم این همه دنبالش می گردی و میگی کجاست نمیبینم که دیگه از اونجا دور میشیم با اینکه شاید اون چیزی که نشونت میدم خیلی هم نزدیک باشه . خیلی میترسم عزیزم . امیدوارم که زود خوب بشی . وقتی که نوبت دکتر برای مشاور ژنتیک داشتم بعد اینکه آزمایشای قبل از تولد محراب رو بهش نشون دادم و آزمایشاتی که خود دکتر هم برام نوشته بود رو دید گفت که لرزش مردمک چشمای محراب ، بیماری ژنتیکی...
4 آذر 1392

امان از دست تو محراب

یک روز ظهر که اومدم دنبالت دیدم خانم معلمت هم با شماست . تعجب کردم چون همیشه خانم معلمتون زودتر از شماها می رفت . وقتی بهت رسیدم دیدم خانم معلم گفت که منتظر بودم که بیاین بهتون بگم که امروز من قیچی ها رو گذاشتم روی میز و به بچه ها گفتم دست نزنن تا من نگفتم . یک دفعه چشمم به محراب افتاد که دیدم موهای جلوی سرش رو با قیچی زده . از همون موقع قلبم داره میزنه و منتظر شدم تا شما بیاین و به محراب هم گفتم که با این کاری که کرده من دیگه بهش قیچی نمیدم اما بازم به خاطر مامانیش یک دفعه دیگه قیچی رو بهش میدم و اگه دوباره اینجور کاری کرد دیگه هیچ وقت قیچی دستش نمیدم . خانم معلم می گفت که اگه موهای بچه های دیگه رو میزد میخواستیم چه جوری جواب خانوادهاشونو...
4 آذر 1392

جنسیت فرشته سومی

دیشب نوبت دکتر برای کنترل داشتم دکتر ازم خواست که دراز بکشم تا ضربان قلبش رو چک کنه وقتی دکتر اومد ازش پرسیدم جنسیت مشخص میشه یا نه . خانم دکتر گفت چون لاغر هستین معلوم میشه و بهم گفت دختره . خندم گرفت و گفتم خانم دکتر مطمئن هستین گفت آره برای چی ، گفتم خودم احساس می کردم پسر دارم و بازم خانم دکتر دوباره چک کرد و گفت پنج باره که دارم نگاه می کنم . دختره ، گفت براتون مهمه که پسر باشه . گفتم نه : من هم دختر دارم و هم پسر ، ولی احساسم میگفت که اینم پسره . از مطب که اومدم بیرون میخندیدم و با خودم میگفتم الان مردم با خودش چی فکر می کنن که من تنها دارم راه میرم و میخندم . سریع به بابایی زنگ زدم و بهش گفتم و میشه گفت اونم تا حدودی باورش نمی ...
4 آذر 1392