ماشين جديد
حدودا دو سه ماهي هست كه بابايي قصد داره پرايدش رو بفروشه و يه ماشين بهتري بگيره .
يه جورايي با پرايد وقتي مياد توي راه اذيت ميشه . خيلي به دوستاش و بنگاه ها سپرد كه ماشين خوبي براش پيدا كند .
بلاخره يه روز صبح وقتي اداره بود به بابايي زنگ زدم كه حالش رو بپرسم . ازش پرسيدم محسن كجايي ؟ مغازه كه نيستي ، راستش رو بگو . بابايي گفت يه ماشين خوب مشهد سراغ دارم اومدم اگه قسمتمون باشه معامله كنم . اولش خيلي ناراحت شدم كه بابايي از قبل بهمون نگفته بود كه داره ميره مشهد . اما توي دلم خوشحال شدم كه بالاخره ماشينش رو داره عوض ميكنه .
بله بابايي يه SD سفيد رنگ خريده بود و پرايدش رو كه خونه گذاشته بود و با ماشين جديدش برگشته بود خونه .
بابايي آخر هفته كه اومده بود پيشمون نزديكاي خونه كه رسيده بود به گوشي زنگ زده بود كه بيان بيرون ، بريم يه دوري تو خيابونا بزنيم . خلاصه حاضر كه شديم محراب زودتر رفت دم در حيات . صداش زدم محراب بابايي اومد ميگه نه ...
من رفتم دم در ديدم بابايي تو ماشينه . آقا محراب بابايي رو توي ماشين جديدش نشناخته بود . وقتي رفتيم سوار شديم همگي باهم از خوشحالي خنديديم ..........
همسر مهربانم و فرزندان عزيزم خوشحالم كه شاديهاتون رو با چشمانم ميبينم و اينهاست كه به من اميد ميده .