محراب و مدرسه
دیروز ظهر وقتی از اداره رفتم خونه ، گفتی که مامانی خانم معلم گفته فردا صبح زود بیدار شین . لباس مشکیتون رو روی لباس مدرسه بپوشین که میخوایم شما رو ببریم هیئت عزاداری .
با اینکه شب ساعت 11 خوابیدی ولی صبح همین که صدات زدم پاشدی از شوق و ذوق پوشیدن لباس مشکی و رفتن به مدرسه و از اونجا هم با مینی بوس مدرسه به همراه بچه ها و معلم به هیئت عزاداری.
پسر گلم همیشه ترسم از این بود که چون تا حالا به هیچ کلاس و جایی شما رو نفرستادم برای مدرسه رفتن منو اذیت کنی . اما خدا رو شکر مدرسه رو دوست داری فقط هر شب موقع خواب ازم میپرسی مامانی فردا ساعت چند زنگمون میخوره . چرا این همه طولانیه . نمیشه ساعتش کمتر باشه . فقط همین .
یک روز دیگه هم که اومدم دنبالت یه پیاله کوچولو دستت بود که گفتی مامانی اینو من درست کردم و خانم معلم گفت که با آب رنگ هر رنگی که دوست دارین روش بزنین . حالا وقتی بابایی اومد بدی بهش که ببره خونمون و بزاره توی دکور . قربونت بشم پسرم .
وقتی دیدمش خیلی خوشحال شدم که پیاله قشنگی رو با اون دستا و انگشت های کوچولوت درست کردی و اون لحظه ای که داشتی اون رو درست می کردی چقدر دیدنی بودی .
اما حیف که نمی تونم بیام مدرسه و لحظه به لحظه کارایی که توی مدرسه انجام میدی رو ببینم از شعر خوندن . قرآن خوندن . بازی کردن . ورزش کردن . گوش کردن به حرف های معلم .
الهی مامان دورت بگرده پسر گلم .
راستی تا حالا چهارتا ستاره طلایی گرفتی گل پسری .
پسر گلم منو ببخش که همیشه باید ده دقیقه بیرون مدرسه منتظر بمونی که بیام دنبالت . از اداره سعی می کنم که پنج تا ده دقیقه ای زودتر بیام بیرون که زود برسم پیشت . اما بازم با اون همه عجله و بدو بدویی که می کنم بازم شما در مدرسه منتظری . وقتی میرسم کنار مدرسه روی یه پله مغازه خیلی مظلومانه نشستی و بچه هایی که دارن سوار ماشین میشن رو نظاره می کنی . قربون اون مظلومیتت بشم . واقعا توی مدرسه به گفته سرایدار مدرسه که دوست دایی غلامرضاست و همیشه میری پیشش زنگ تفریح وایمیستی و خانم معلمت که خیلی خیلی ازت راضیه ، توی خونه فضولی .