اینم از شبای ما
سلام گل های زندگیم مامانی و بابایی .
عزیزای من بد جوری سرما خوردین دو سه هفتست که سرما خوردی دارین و با این همه شربتایی که خوردین و بیرون که شما رو نمیبرم بازم خوب نشدین .
دکتر برای دخملیدو تا آمپور پنی سیلین و یک دگزا و برای محراب دو آمپور دگزا نوشت . همون شب ملیکا رو بردیم بیمارستان و دگزا و یکی از پنی سیلینا رو زدیم و یکی دیگه رو گذاشتیم بابایی که اومد براش بزنه و چون محراب توی داروخونه فهمید که دکتر براش آمپور نوشته از توی ماشین شروع به بهونه گرفتن و گریه کردن کرد و بخاطر اینکه خیلی خسته بودم محراب رو نبردم و گذاشتمش که باباییش بیاد و براش بزنه ...
فردا شب که بابایی خواست آمپوراتونو بزنه بابایی ازم خواست که صورت ملیکایی رو بگیرم که نبینه باباییش داره آمپورش میزنه و آقا محراب هر چی بابایی باهات صحبت کرد که محرابم دراز بکش که آمپورت رو بزنم قبول نکردی و دایی غلامرضا مجبور شد محکم نگهت داره و بابایی زد .
با زدن دو پنی سیلین و خوردن شربت آموکسی کلاو دخملی هنوز خوب نشدی و علی الخصوص شبا خیلی خیلی اذیتم می کنی . شب تا صبح باید روی پام تکونت بدم و وقتی خوابت میبره و میخوام بزارمت روی زمین باز بیدار میشی . صبحها به سختی بلند میشم بخاطر درد زانو و کمر و گردن و اینا ...
با اینکه بالای سرتون آب و استکان میزارم دخملی بد دختری شده و مجبور میکنه که مامانی بغلش کنه ببرتش توی آشپزخونه ، از توی کابینت استکان بردار و بهش آب بده . تا صبح دو سه بار این کار رو تکرار می کنه . توی این وضعیت که هستم نشستن و پا شدن برای خیله سخته .
اما خوشبختانه محراب گلم، عزیز دلم بهتر شده . خدا رو شکر