بدون شرح

سلام . عزیزای مامان ، میخواستم بنویسم خوبین اما خوب نیستین دو تاییتون سرما خوردین از همون پاییز گرفته تا آخر زمستونی .

محراب گلم صبح میره مهد قرآن، خیلی دوست داشتم بفرستمش مدرسه اما خوب چون حدودا سه ماه از مدرسهها گذشته بود مدرسه جا نداشتن و مجبور شدیم بفرستیمش مهد قرآن . پسری همیشه از همه زودتر میره مهد، یه روز گفت مامانی من وقتی میرم توی کلاسم همیشه اولین نفر هستم نمیشه منو دیرتر ببرین . اما ظهر که میایم دنبالت همیشه نفر آخر هستی ، یه روز به بابایی گفتم که بهتره ساعت یک و ربع بری دنبال محراب ، گناه داره که نفر آخری باشه و خدا رو شکر از اون روز بابایی زودتر میام دنبالت .

ملیکای عزیزم یه روز رفت مهد ، یک روز رفت پیش یه خانم و آقای میشه گفت مسن ، اما اذیت کرد و واینستاد . یه هفته با بابایی میرفت مغازه ، هوا گرم بود اما هفته بعدش که هوا یک دفعه سرد شد مجبور شدم که بیارمش اداره پیش خودم . توی اداره اذیتم می کنه اما خب نمیشه کاری کرد به خیلی ها سپردیم که شخص مورد اعتمادی رو برامون پیدا کنن اما هنوز خبری به ما ندادن .

الان که دارم این نوشته ها رو میزارم توی نمازخونه اداره خوابیدی . با همکارا دوست شدی و عمو صداشون میزنی عروسکت رو میگیری بغلت و توی سالن راه میری و مامانی رو صدا میزنی که با هم بریم توی خیابون . قربونت بشم دخملم