محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 21 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 5 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

دل کندن از فرزند

1392/11/27 9:04
نویسنده : مادر
206 بازدید
اشتراک گذاری

توی این مدت که ملیکا توی اداره پیشم بود خیلی بهش عادت کردم، من سه روز مرخصی استعلاجی داشتم برای همین بابایی فرصت رو غنیمت شمرد و رفتیم مشهد برای عکس MRI ، چون بابایی از کمرش اذیت بود مجبور شدیم که با قطار بریم . مشهد که بودیم نتونستیم جایی بریم فقط یک شب بابایی ماشین عمو حمید رو گرفت و ما رو برد حرم امام رضا(ع) برای زیارت و فردا ظهرش رفتیم خواجه ربیع - سر خاک مامان بابایی - . از اونجا بابابزرگ میخواست بره برای خونه خرید کنه که عمو حمید زنگ زد که ماشین رو بیار که ریحانه - زن عمو حمید- میخواد بره بیرون . سریع برگشتیم خونه و بابایی هم رفت و ماشین رو بهشون داد . فرداش زن عمو ریحانه ما رو برای عروی خواهرش دعوت کرد و همون جا عمو مهدی گفت که میخواین با قطار بیاین و من گفتم که دیگه گوشم رو میگیرم که بدون ماشین نیام مشهد که مجبور بشم محتاج بقیه باشم .

 بابایی هم به عمو مهدی گفت که خوبه من بهت گفتم که دارم میام مشهد و ماشینت رو از تعمیرگاه زود گبیر که مشهد خیلی کار دارم ... .خلاصه اینکه بابایی مجبور بود که با موتور اونم توی این هوای سرد بره و کاراشو انجام بده .

ظهر جمعه ساعت یک و ده دقیقه حرکت داشتیم که عمو مهدی به یکی از دوستاش زنگ زد و اومد که ما رو به راه آهن برسونه و چون دیر شده بود با سرعت خیلی زیاد ما رو رسوند و منم که بین راه صندلی ماشین رو گرفته بود و از ترش فشارش میدادم . با خودم میگفتم دیگه نمیام مشهد ، چون واقعا توی این پنج روزی که مشهد بودیم جز حرم و خواجه ربیع هیچ جایی نرفته بودیم و این موضوع ناراحتم کرده بود.

سعی کرده بودیم که زیاد وسیله با خودمون نبریم مشهد چون حملش اونم با وضعیت بارداری من و کمردرد بابایی سخت بود . ملیکا بغل من، کیف روی دوشم و یکی از ساکایی که سبک تر بود هم دستم بود و ساک چرخ دار و لب تاپ بابایی و یه گونی بزرگ و خیلی سنگین هم دست بابایی . شده بودیم مثل اون گاریهای باربری خندهخندهخنده

جمعه شب ساعت 8 رسیدیم خونه و برای فرداش خیلی نگران بودیم که ملیکا رو چیکار کنیم چون بعد از پنج روز اومدن سرکار ، بابایی هم خیلی کار داشت و منم که کاری این چند روز روی هم بود . صبح هر کاری کردیم نتونستیم ملیکا رو بیدار کنیم که صبحانه بخوره و خیلی خوابش میومد برای همین گفتم که با خودم میبرمش اداره و خدا رو شکر تا ساعت 10 و ده دقیقه توی نمازخونه خواب بودی .

وقتی بیدار شدی بهت صبحانه دادم و تا ساعت 12 با تنقلات و بازی بازی آروم نگهت داشتم از شب قبلش دندون درد بودم و نتونسته بودم بخوابم برای همین مرخصی ساعتی گرفتم و با همین دیگه پیاده رفتیم در مغازه بابایی و حدود نیم ساعت توی راه بودیم که برسیم به بابایی . اونجا هم چون بابایی مشتری داشت به یکی از دوستاش گفت که ما رو برسونه خونه و چون من شب قبلش نهار درست نکرده بودم سریع غذا گذاشتم و بابایی ساعت 3 و نیم ظهر با محراب اومدن خونه و دلمون خیلی ضعف رفته بود و بیچاره بابایی وقتی غذاشو خورد نمازش رو خوند و دوباره رفت مغازه . این چند روز کاراش خیلی عقب افتاده بود و با اینکه دکتر بهش گفته بود  که زیاد روی خودش فشار نیاره ، دریغ از یک استراحت کوتاه .

امروز ملیکا رو تحویل یه پرستار دادیم توی راه که داشتیم میرفتیم سمت خونشون . دلم میخواست گریه کنم . ملیکا توی بغلم خواب بود و فقط فشارش میدادم . خیلی سخت بود خیلی .

وقتی اومدم اداره همکارا ازم پرسیدن ملیکا کجاست اونا هم بهش عادت کرده بودن . دم به دقیقه ساعت رو نگاه میکنم که ساعت یک و نیم میخوام برم دنبالش . توی اداره بدجوری بهش عادت کرده بودم .

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

mamane YaSnA
29 بهمن 92 20:21
سلام عزیزم خسته نباشید زنده باشی عزیزم نمیاین پیش ما؟؟؟؟!!! ملیکا جون خوبه؟؟؟؟ انشاا... که زود زود هوب بشن آقا محسن بیاین خونمون بچه ها روببینیم دلمون واسه شما هم تنگ شده