دل کندن از فرزند
توی این مدت که ملیکا توی اداره پیشم بود خیلی بهش عادت کردم، من سه روز مرخصی استعلاجی داشتم برای همین بابایی فرصت رو غنیمت شمرد و رفتیم مشهد برای عکس MRI ، چون بابایی از کمرش اذیت بود مجبور شدیم که با قطار بریم . مشهد که بودیم نتونستیم جایی بریم فقط یک شب بابایی ماشین عمو حمید رو گرفت و ما رو برد حرم امام رضا(ع) برای زیارت و فردا ظهرش رفتیم خواجه ربیع - سر خاک مامان بابایی - . از اونجا بابابزرگ میخواست بره برای خونه خرید کنه که عمو حمید زنگ زد که ماشین رو بیار که ریحانه - زن عمو حمید- میخواد بره بیرون . سریع برگشتیم خونه و بابایی هم رفت و ماشین رو بهشون داد . فرداش زن عمو ریحانه ما رو برای عروی خواهرش دعوت کرد و همون جا عمو مهدی گفت که میخواین با قطار بیاین و من گفتم که دیگه گوشم رو میگیرم که بدون ماشین نیام مشهد که مجبور بشم محتاج بقیه باشم .
بابایی هم به عمو مهدی گفت که خوبه من بهت گفتم که دارم میام مشهد و ماشینت رو از تعمیرگاه زود گبیر که مشهد خیلی کار دارم ... .خلاصه اینکه بابایی مجبور بود که با موتور اونم توی این هوای سرد بره و کاراشو انجام بده .
ظهر جمعه ساعت یک و ده دقیقه حرکت داشتیم که عمو مهدی به یکی از دوستاش زنگ زد و اومد که ما رو به راه آهن برسونه و چون دیر شده بود با سرعت خیلی زیاد ما رو رسوند و منم که بین راه صندلی ماشین رو گرفته بود و از ترش فشارش میدادم . با خودم میگفتم دیگه نمیام مشهد ، چون واقعا توی این پنج روزی که مشهد بودیم جز حرم و خواجه ربیع هیچ جایی نرفته بودیم و این موضوع ناراحتم کرده بود.
سعی کرده بودیم که زیاد وسیله با خودمون نبریم مشهد چون حملش اونم با وضعیت بارداری من و کمردرد بابایی سخت بود . ملیکا بغل من، کیف روی دوشم و یکی از ساکایی که سبک تر بود هم دستم بود و ساک چرخ دار و لب تاپ بابایی و یه گونی بزرگ و خیلی سنگین هم دست بابایی . شده بودیم مثل اون گاریهای باربری
جمعه شب ساعت 8 رسیدیم خونه و برای فرداش خیلی نگران بودیم که ملیکا رو چیکار کنیم چون بعد از پنج روز اومدن سرکار ، بابایی هم خیلی کار داشت و منم که کاری این چند روز روی هم بود . صبح هر کاری کردیم نتونستیم ملیکا رو بیدار کنیم که صبحانه بخوره و خیلی خوابش میومد برای همین گفتم که با خودم میبرمش اداره و خدا رو شکر تا ساعت 10 و ده دقیقه توی نمازخونه خواب بودی .
وقتی بیدار شدی بهت صبحانه دادم و تا ساعت 12 با تنقلات و بازی بازی آروم نگهت داشتم از شب قبلش دندون درد بودم و نتونسته بودم بخوابم برای همین مرخصی ساعتی گرفتم و با همین دیگه پیاده رفتیم در مغازه بابایی و حدود نیم ساعت توی راه بودیم که برسیم به بابایی . اونجا هم چون بابایی مشتری داشت به یکی از دوستاش گفت که ما رو برسونه خونه و چون من شب قبلش نهار درست نکرده بودم سریع غذا گذاشتم و بابایی ساعت 3 و نیم ظهر با محراب اومدن خونه و دلمون خیلی ضعف رفته بود و بیچاره بابایی وقتی غذاشو خورد نمازش رو خوند و دوباره رفت مغازه . این چند روز کاراش خیلی عقب افتاده بود و با اینکه دکتر بهش گفته بود که زیاد روی خودش فشار نیاره ، دریغ از یک استراحت کوتاه .
امروز ملیکا رو تحویل یه پرستار دادیم توی راه که داشتیم میرفتیم سمت خونشون . دلم میخواست گریه کنم . ملیکا توی بغلم خواب بود و فقط فشارش میدادم . خیلی سخت بود خیلی .
وقتی اومدم اداره همکارا ازم پرسیدن ملیکا کجاست اونا هم بهش عادت کرده بودن . دم به دقیقه ساعت رو نگاه میکنم که ساعت یک و نیم میخوام برم دنبالش . توی اداره بدجوری بهش عادت کرده بودم .