محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 21 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 5 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

ملیکای خوشکلم

1393/3/8 16:04
نویسنده : مادر
215 بازدید
اشتراک گذاری

دخترک قشنگم بابابزرگ ( بابای بابایی ) برای یک هفته اومد پیشمون که وقتی نوبت دکتر چشم پرشکی داداش محراب بشه بریم مشهد

روز چهارشنبه 24 اردیبهشت بابایی و محراب رفتن دکتر که بعد از معاینات دکتر دوباره برای سال بعد نوبت داده و گفته که این دفعه چشم های آقا محراب هیچ فرقی نکرده ...

روز جمعه بابایی صبحش با عمو مهدی رفتن پیست رالی

من و شما و داداش محراب و متین توی خونه بودیم هر دو تاییتون با عمو مصطفی یک ساله رفته بودین توی میز تلویزیون بابابزرگ ، من خیلی بهتون می گفتم بیان بیرون خطرناکه ولی کو گوش شنوا

محراب و مصطفی اومدن بیرون ولی ملیکای گلم شما خودتو از میز تلویزیون آویزون کردی به سر افتادی من داداش متین رو شیر میدادم و شما گریه می کردی منم چون از دستت عصبانی بودم نیومدم سمتت و بهت گفتم حقت که دوباره نری توی میز تلویزیون ، خیلی گریه کردی و اومدی توی بغلم با دست چپت شونه راستت رو نشون می دادی و گریه می کردی مرضی خانم رفت و برای روغن آورد که چربش کنم و گفت حتما رگ به رگ شده ، با زحمت شما رو روی پام خوابوندم ولی همین که میخواستی به پهلو بخوابی و دستت رو تکون بدی دوباره گریت می گرفت بابایی ساعت 2 اومد دید که شما گریه می کنی منم قضیه رو براش گفتم اومد و شونتو نگاه کرد و گفت بالا اومده و با عمو مهدی رفتین بیمارستان رضوی ، دکتر که عکس گرفته بود گفت که استخون شونت شکسته و چون روز جمعه بوده شما رو بردن بیمارستان امام رضا و گچ گرفتن و تمام بدنت توی گچ بود بجز دست چپت .

وقتی اومدن خونه و شما رو اونجوری دیدم گریم گرفت و چنان عذاب وجدان گرفتم که چرا وقتی افتادی بغلت نکردم و حتی اون حرف رو بهت زدم امیدوارم که منو ببخشی عزیز مامان

ساعت 6 راه افتادیم محراب میترسید که کنارت بخوابه و میگفت که دستت درد میگیره و با اینکه کنارت نشسته بود و خوابش برده بود توی خواب برات گریه می کرد و می گفت دستش خوب میشه ، دو ساعت بعدش گفتی مامانی آب و چون نمی تونستی بشینی گریه می کردی و داداش محراب هم برات گریه می کرد منم گریم گرفته بود من داداشی بابایی همگی ساکت بودیم و نگران تو .

با دست چپت بلندت کردم و بهت آب دادم و دوباره خوابیدی باز دو ساعت بعدش گریه کردی منو صدا میزدی منم مجبور شدم بیام عقب بشینم و داداش محراب نشست جلو پیش بابایی

شما و متین هر دو گریه می کردین و قبول نمیکردی که کنارم بشینی خلاصه یه جوری راضی شدی و کنارم نشستی و گذاشتی متین رو شیر بدم و بخوابونمش

ساعت 12 شب رسیدیم خونه  و صبحش به بابابزرگ ( بابای مامانی ) زنگ زدم که مادرجون رو بیاره پیشمون بخاطر اینکه شما اینجوری شدی و من نمیتونستم به تنهایی هم مواضب شما باشم و هم متین ، مادرجون یک هفته اومد پیشمون ولی این همه هوا گرم بود و تمام بدنت عرق سوز شده بود و روزها با اینکه یکسره جلوی کولر بودی از سوزش بدنت زیر گچ طاقت نمیاوردی یا بغل من بودی یا مادرجون

آخر هفته مادرجون به بابایی گفت که اجازه بده ما همگی بریم خونه مادرجون چون هوا اونجا سردتره و با دوست بابایی رفتیم . دو سه روز بعدش بردمت و از دستت عکس گرفتم و ارتوپد گفت که خوب شده و گچت رو باز کرد و با اینکه چند روزه که می گذره ولی هنوز بعضی اوقات آخ می کنی و شونت رو میگیری .

اینم از مسافرتی که رفتیم مشهد و اتفاقی که برای دختر عزیزمون افتاد بازم خدا رو شکر میکنم که اتفاق بدتری و یا شکستی بدتری برای دخترکم و شوهر و پسرای گلم پیش نیومد .

خدا رو شکر

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان محمد فاضل
16 تیر 93 12:12
خیلی سخت بوده واقعا ولی خوبه که این انرژ ی رو داری که خاطراتشون رو مینویسی میدونم بچه ها به داشتن مادری مثل شما افتخار میکنن