محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 4 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

ملیکا دونین فرزندمان

1393/6/15 16:49
نویسنده : مادر
610 بازدید
اشتراک گذاری

ملیکای مامان از وقتی که متین به جمع ما اومده یه جورایی بهونه میاری شاید توجه من به شما کمتر شده باشه ، اما بابایی به شما خیلی اهمیت میده و بعضی اوقات این همه بابایی بهت توجه می کنی که احساس میکنی از همه ماها بیشتر دوستت داره

ظهر وقتی بابایی میاد خونه وقتی زنگ خونه رو میزه گوشی رو برمیداری و میگی بابایی دوست دارم اندازه ستاره های آسمون ، یا هم در خونه رو باز می کنی و می گی بابایی سلام خوبی .

فدای اون زبونت

وقتی بابایی دراز میکشه و میخواد بخوابه داداش محراب میره تو بغل بابایی و انگار شما حسودی می کنی و شما هم می پری تو بغلش ، اگه بابایی به سمت داداشی بخوابه ناراحت میشی و می گی مامانی بابایی منو دوست نداره ، و از خود بابایی سوال می کنی بابایی منو دوس ( دوست ) نداری و این همه این سوال رو میپرسی و با اینکه هر بار بابایی جواب میده چرا بابایی دوست دارم تا بر نگرده و صورتش رو به سمتش نکنه دست بردار نیستی و وقتی بابایی بر می گرده میگی بابایی آقا محراب دوس نداره

برا اینکه داداش محراب ناراحت نشه بابایی یواشکی بهش میگه پسرم من شما رو اندازه دنیا دوست دارم بزار آبجی ملیکات بخوابه بر می گردم و به سمت شما میخوابم

منم با خنده به بابایی می گم هنوز که دو تا هستن ان شاء الله متین که بزرگ تر و فهمیده تر بشه اون وقت میخوای چیکار کنی

یه روز ظهر بابایی گفت برو یه چاقو بیار تا خودمو از وسط نصف کنم نصف مال آقا محراب و نصفش مال ملیکا ،

ملیکا پا شد و گفت مامانی کادو ( چاقو ) بده بابایی کار داره .

امان از این زبونت : یه روز غروبی متین روی پام بود و داشتم میخوابوندمش گوشیم زنگ زد گفتم ملیکا خانم پاشو گوشی رو برام بیار ، گفتی مامانی من کار دارم خودت برو بیار .

یه روز گفتی مامانی بابابزرگ بگیر ، مادرجون بگیر ، گفتم چیکارشون داری ، گفتی میخوام بگم دوست  دارم اندازه ستاره ها ، میخوام بگم دلم تنگ شده

بابابزرگ و مادرجونم شما رو خیلی دوست دارن وقتی بابابزرگ صدا تو میشنوه گوشی رو از مادرجون میگیره که با شما صحبت کنه .

فدات بشم عزیزم بعضی مواقع شکمت رو می گیری و میگی مامانی دلم درد می کنه بریم آقا دوتور ( دکتر ) بهم شبت ( شربت ) بده خوب بشم .

وقتی مشهد بودیم عمو رضا (شوهر عمه تکتم ) بهت گفت ملیکا بیا بریم پارک بهت بستنی بدم ، رفتی تو بغل عمو رضا و گفتی آقا محراب بیاد ، آقا متین بیاد ، بابایی بیاد ، مامانی بیاد

فدات بشم مامانی با اون دل مهربونت که هر جا میخوای بری یا هر چی مییخوای بخوری ، همه رو میخوای بدی و ببری ....

 

پسندها (2)

نظرات (0)