بدون شرح
دیروز ظهر به دخملی گفتم مامانی بگو مامانی دوست دارم . شما بلافاصله گفتی داداشی دوس دالم.
قربونت بشم عزیز مامان که جمله بندی می کنی .
یه مدتی هست که هر حرفی که میزنیم دخملی بلافاصله همون حرفا رو تکرار میکنه .
دیشب دوباره گفتم ملیکا بگو مامانی دوست دارم . رفتی روی شکم بابا بزرگ که جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و داشت برنامه نگاه می کرد و گفتی مامانی دوس دالم ، داداشی دوس دالم ، بابایی دوس دالم ، بازوگ ( بابابزرگ ) دوس دالم ، مادرجون دوس دالم .
شب قبلش داداشی چون دوباره سرما خورده بود و بدجوری سرفه می کرد رفتم و برای شربت گرفتم و آب جوش که سرد شده بود ریختم تویشیشه شربت . یه خورده آب ریخت روی فرش و دخملی گفتی که مامانی آبا دیختی !!! ( آبا : آب ها ، دیختی : ریختی ) .
محراب پسر تنبلی هست اگه بهش بگی برو چیزی رو بیار ، بهونه می گیره و می گه من خستم . بدنم درد میکنه . سرم گیج میره . شما همش به من دستور میدین براتون چیزی بیارم . مگه خودتون دست و پا ندارین که هی به من می گین . امان از زبون این گل پسری
اما دخملی گلم همین که بهش بگی ملیکا برو فلان چیز رو بیار . سریع پا میشه با زبون شیرین و اشاره دست و صورتش قبول می کنه و سریع میاره . الهی الهی الهی .
یه شب که مادرجون رفته بود مراسم عزاداری من ، محراب و ملیکا تو خونه بودیم خاله سمیه و عمو علی اومدن پیشمون . من و خاله سمیه داشتیم سریال نگاه می کردیم و عمو علی چون خسته بود رفته بود یه گوشه خونه دراز کشیده بود . دیدیم که ملیکا رفت توی اتاق خواب و وقتی اومد یه متکا دستش بود و گذاشت کنار خاله سمیه و با اون دستای کوچولوی و نازش به عمو علی اشاره کرد و سرش رو تکون می داد و بهمون می فهموند که متکا رو خاله سمیه ببره و بزاره زیر سر عمو علی .