محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 23 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 7 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

بدون شرح

1392/9/13 8:21
نویسنده : مادر
229 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز ظهر به دخملی گفتم مامانی بگو مامانی دوست دارم . شما بلافاصله گفتی داداشی دوس دالم.

قربونت بشم عزیز مامان که جمله بندی می کنی . قلبقلب

یه مدتی هست که هر حرفی که میزنیم  دخملی بلافاصله همون حرفا رو تکرار میکنه .

دیشب دوباره گفتم ملیکا بگو مامانی دوست دارم . رفتی روی شکم بابا بزرگ که جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و داشت برنامه نگاه می کرد و گفتی مامانی دوس دالم ، داداشی دوس دالم ، بابایی دوس دالم ، بازوگ ( بابابزرگ ) دوس دالم ، مادرجون دوس دالم . ماچماچماچماچ

شب قبلش داداشی چون دوباره سرما خورده بود و بدجوری سرفه می کرد رفتم و برای شربت گرفتم و آب جوش که سرد شده بود ریختم تویشیشه شربت . یه خورده آب ریخت روی فرش و دخملی گفتی که مامانی آبا دیختی !!! ( آبا : آب ها ، دیختی : ریختی ) .

محراب پسر تنبلی هست اگه بهش بگی برو چیزی رو بیار ، بهونه می گیره و می گه من خستم . بدنم درد میکنه . سرم گیج میره . شما همش به من دستور میدین براتون چیزی بیارم . مگه خودتون دست و پا ندارین که هی به من می گین . امان از زبون این گل پسری تعجبتعجبتعجب

اما دخملی گلم همین که بهش بگی ملیکا برو فلان چیز رو بیار . سریع پا میشه با زبون شیرین و اشاره دست و صورتش قبول می کنه و سریع میاره . الهی الهی الهی .

یه شب که مادرجون رفته بود مراسم عزاداری من ، محراب و ملیکا تو خونه بودیم خاله سمیه و عمو علی اومدن پیشمون . من و خاله سمیه داشتیم سریال نگاه می کردیم و عمو علی چون خسته بود رفته بود یه گوشه خونه دراز کشیده بود . دیدیم که ملیکا رفت توی اتاق خواب و وقتی اومد یه متکا دستش بود و گذاشت کنار خاله سمیه و با اون دستای کوچولوی و نازش به عمو علی اشاره کرد و سرش رو تکون می داد و بهمون می فهموند که متکا رو خاله سمیه ببره و بزاره زیر سر عمو علی .تعجبتعجبقلبقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان محمد فاضل
18 آذر 92 13:33
ای جان که قلبونت بشم
عالمه مامان امیرحسین
20 آذر 92 12:56
آخی عزیزم چه بامزه حرف میزنه ببوسش از طرف من ممنون خانمی .
عالمه مامان امیرحسین
4 دی 92 15:51
بدو بیا پیشم