محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

آخ جووووووووووووووووووووووووووووووووون

محرابم چندین بار زنگ زده به مادرجون و بابابزرگش گفته بیان پیشمووووووووووووووووووون امروز محرابی به بابابزرگ زنگ زده و گفته بابابزرگ ما برا شام منتظرتون هستیم اما حیف که فقط یه روزه میاین آخه همکارای بابابزرگ اکثریتشون رفتن مرخصی و بابابزرگ نمیتونه بیشتر پیشمون بمونه الانم که دارم می نویسم سه تاییشون خوابن وقتی بیدارشن و بفهمن که دارن میان خیلی خیلی خوشحال میشن خب منم خوشحالم راستی نوید ( پسر دایی مهدی ) همراهشون داره میاد و محراب رو خوشحال تر میکنه   ...
17 شهريور 1393

شما هم بخونید دوست عزیز

دیروز داشتم تو وبلاگ های دیگه سر میزدم که این مطلب زیبا رو یکی از مامانای خوب و نازنین برای فرزندش نوشته بود و منم وقتی خوندمش خیلی خوشم اومد برای همین کپیش کردم و گذاشتم اینجا تا دوستان عزیز وبلاگی و غیر بلاگی بخوننش من از دیروز چندین بار خوندمش   از همین امروز ، وقتی بچه هایمان به مدرسه می روند ،به ایشان می گوییم : عزیزم ! من نمی خواهم تو بهترین باشی ، فقط می خواهم تو خوشحال و خوشبخت باشی . اصلا مهم نیست که همیشه نمره ی ۲۰ بگیری ،جای ۲۰ می توانی ۱۶ بگیری اما از دوران مدرسه و کودکیت لذت ببر....   عزیزم :از “ترین” پرهیز کن ، چرا که خوشبختی جایی هست که خودت را با کسی مقایسه نکنی. &nbs...
17 شهريور 1393

...............

مطمئنم که خيلی احساس خوبی داره اون انگشت شسته که از سوراخ يه جوراب پاره زده بيرون.......خيلی.... هرچند که بقيه يه جوری نگاش کنن......هر چند که بهش بخندن.....مهم اينه که خودش احساس خوبی داره.... احساس آزادی....رهايی.....حالا هر چقدر که دلشون بخواد بکشنش تو....قايمش کنن.....بازم مياد بيرون.....
16 شهريور 1393

فرهنگ لغت دخملی

غذا = گذا دکتر = دوتور شربت = شبت اسمای بعضی از برنامه های شبکه پویا رو یاد گرفتی وقتی تبلیغش رو می کنه از روی تبلیغات و عکساشون اسم برنامه ها رو میگی مثل افسانه شجاعان ، مهارت های زندگی ، مارکو ، پاندای کونگ فو کار پاندای کونگ فو کار = پاندای کوکو کار دستشویی = دشویی یگانه و یاسین بچه های عمه تکتم = اگانه و آسین در رو باز کن = د باز کن کجا میری = کدا میری یه شب به بابایی می گی بابایی کولر رو روشن کن بابایی می گه سرما میخورم میگی من سرما نمیخورم روشن کن دوست داری = دوس داری یه روز داداش محراب سوار دوچرخت کرده که اوفتادی زمین ، از اون روز هر وقت بابایی از مغازه میاد میری تو حیاط و میگی بابایی دوخچه سواری خریدی...
15 شهريور 1393

فرزند آخر یا همون سومین فرزندمان متین

عزیز مامان الان چهارماه و 14 روزت شده خیلی شیرین کاری می کنی دلم میخواد بخورمت غلت میزنی با دستای کوچیکت انگشتای پاتو می گیری و نگاشون می کنی وقتی داداش محراب و آبجی ملیکات با هم بازی می کنن اگه نزدیکشون باشی نگاشون می کنی و با زبون خودت باهاشون حرف میزنی و میخندی وقتی داداشیت و آبجیت بدو بدو میکنن از اینور خونه میرن اونور خونه سرت و چشمای قشنگت دنبالشون میره و میخندی . محراب بعضی مواقع متین رو روی تشکش میکشونه و میاره پیش خودش ، ملیکا هم یاد گرفته و اگه ازش غافل بشم متین کوچولو رو روی تشکتش دور خونه می چرخونه ....  
15 شهريور 1393

ملیکا دونین فرزندمان

ملیکای مامان از وقتی که متین به جمع ما اومده یه جورایی بهونه میاری شاید توجه من به شما کمتر شده باشه ، اما بابایی به شما خیلی اهمیت میده و بعضی اوقات این همه بابایی بهت توجه می کنی که احساس میکنی از همه ماها بیشتر دوستت داره ظهر وقتی بابایی میاد خونه وقتی زنگ خونه رو میزه گوشی رو برمیداری و میگی بابایی دوست دارم اندازه ستاره های آسمون ، یا هم در خونه رو باز می کنی و می گی بابایی سلام خوبی . فدای اون زبونت وقتی بابایی دراز میکشه و میخواد بخوابه داداش محراب میره تو بغل بابایی و انگار شما حسودی می کنی و شما هم می پری تو بغلش ، اگه بابایی به سمت داداشی بخوابه ناراحت میشی و می گی مامانی بابایی منو دوست نداره ، و از خود بابایی سوال می کنی...
15 شهريور 1393

محرابم

پسر ناز مامان ، خیلی دوست دارم عزیزم صبح که از خواب پا میشی شبکه پویا رو می گیری اگه از چیزایی که توی برنامه ها خوشت بیاد میگی مامانی برا تولدم می گیری مثلا بالن ، هواپیما ، ماشین ، تب لت و ... قربونت بشم از الان اینجور چیزا ازم میخوای مامانی ... ملیکا گلدون رو شکست گذاشته بودم یه گوشه که هر وقت بابایی وقت کنه چسبش بزنه یه روز جمعه که بابایی بیکار بود رفتم بیارمش که بابایی چسبش بزنه دیدم این که درست شده و گفتی مامانی من چسبش زدم بابایی وقتی دید گفت آفرین چقدر قشنگ چسبش زده که دیده نمیشه . از توی جعبه ابزار بابایی همیشه آچار و ... رو برمیداری و میری تو حیاط و چرخ های دوچرخه تو باز می کنی زنجیرش رو باز میکنی که مثلا خوبش کنی اما خی...
15 شهريور 1393

دایی غلامرضا

از خاله سمیه شنیدم که دایی غلامرضا داره بابایی میشه و چند روز پیش هم شنیدم که به احتمال زیاد نی نی شون دختره مبارکشون باشه راستی شنیدیم که دی ماه دنیا میاد
15 شهريور 1393

....

ملیکای عزیزم ، دختر نازم توی یه هفته من مجبور شدم که همه موکت های توی خونه رو بشورم اونم سه دفعه دفعه سوم این همه عصبانیم کردی که دل میخواست موهای سرم رو دونه دونه بکنم و سرم رو بزنم زمین شبا از درد پا و کمر نمی تونستم بخوابم ، بابایی که از درد کمر نمیتونه شبا بخوابه و خودم مجبور بودم که بشورم ، خشک که شد پهنشون کنم و از بابایی هم توقع نداشتم که کمکم کنه ... میرفتی توی یه اتاق جیش می کردی و قدم زنان میومدی پیشم و می گفتی مامان چیش دارم اونم دقیقا بین نماز ظهر و عصرم یه اعتراف بکنم این سه بار که این کار رو کردی قبل نمازم با خودم می گفتم ملیکا داره خوب میشه دیگه یه چند وقتی شده که جیش نکرده و میره دستشویی ، با گفتن این حرف و بلا...
15 شهريور 1393