محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 23 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 7 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

آخر هفته

روز پنج شنبه ساعت 2 سوار اتوبوس شدم که بیام پیش شما ، بابابزرگ منو رسوند ترمینال و ساعت 6 رسیدم طبس ، شما و بابایی سوار ماشین منتظرم بودین ، نمی دونی چقدر خوشحال بودم وقتی دیدمتون ، توی ماشین هی بهم دیگه نگاه می کردیم و از خوشحالی می خندیدیم .  ازم سوال کردی : مامانی دلت برام یه زره شده نه      آره عزیز مامان ، رفتیم خونه ، بابایی چایی رو آماده کرد و من و شما با هم دیگه شامو آماده کردیم . یه عالمه برام حرف زدی ، از پیشم تکون نمی خوردی . بابایی گفت ببین چقدر خوشحاله که اومدی . لحظه های خوبی بود بعضی اوقات یاد روز شنبه میوفتادم که می خوام از پیشتون برم ، فرداش رفتیم امامزاده حسین بن موسی کاظم...
26 دی 1390

سفر

سلام گل مامان ، الان که داریم این نوشته رو می نویسم یک هفته است که پیشم نیستی . یک شنبه 18 دی صبح که من محل کارم بودم شما با بابایی رفتی ، با اینکه همیشه تا ظهر سرکار هستم و شما پیشم نیستی اما اون روز دور شدنت رو احساس می کردم با خودم فکر می کردم ظهر که بیام خونه شما دیگه نیستی که بیای جلوی در و بگی مامانی چی خریدی ، تو کیفت رو ببینم . اما وقتی فکر می کنم بابایی از تنهایی درمیاد خوشحال می شم که رفتی ، خلوت و سکوت بابایی رو می شکنی و خنده ای که روی لبای من بودو بردی و روی لبای بابایی گذاشتی   این روزا حال و حوصله حرف زدن ندارم ، دلم گرفته ، خیلی خستم ، فکر می کنم دیگه صبرم تموم شده ، تو این دوران حام...
26 دی 1390

آبگرم

روز جمعه  ساعت 9 صبح بیدار شدیم و بابایی گفت بریم آبگرم ، ساعت 11 از خونه اومدیم بیرون و ساعت 12 و نیم ظهر رسیدیم آبگرم باید پیاده می رفتی و جادش ماشین رو نبود . خیلی قشنگ بود و خوش گذشت وسط راه که کوه ها به هم نزدیک بود و آفتابم نبود آب یه کمی سرد بود شما هم شلوارت رو خیس کرده بود بابایی مجبور شد بغلت کنه ، بین راه دوست داشتی خودت تو آبا راه بری ، تا حالا اینجور جایی رو ندیده بودی . این همه شوق و ذوق کرده بودی که بابایی گفت وقتی که اینجا ثابت شدیم سعی می کنم هر دو هفته محراب رو بیاریم اینجا . اینم عکسایی که گرفتیم :                   &nb...
20 آذر 1390

مسافرت مشهد

من و همسرم و پسر گلم محراب به همراه پدر شوهرم که دایی من هم می شه ساعت پنج و نیم عصر روز پنج شنبه 17/4/89 راهی مشهد شدیم جاده خیلی شلوغ بود سبقت گرفتن از ماشینا خیلی سخت بود ، ساعت 11 شب رسیدیم مشهد محمد امین پسر عمو محراب ، پسرمو صدا می زد که با هم بازی کنن اول محراب از عموهاش و محمد امین خجالت می کشید بهر حال محمد امین دست محراب رو کشید و رفتن یک کنار و با هم بازی می کردن محمد امین در بین بازی کردنش محراب رو اذیت می کرد محراب هم که خجالت می کشید صداش در نمی اومد عمو مرتضاش مواظب بود و به محمد امین می گفت محرابو اذیت نکن تا ساعت یک شب بیدار بودیم چشمامون قرمز شده بود خلاصه خوابیدیم و صبحش رفتیم خواجه ربیع آخه مادر شوهرم حدودا 12 ، 13 س...
20 دی 1390

اولین مسافرت

وقتی چهل روزت شد با بابات تصمیم گرفتیم برای این دو سه ماه که مرخصی دارم بریم مشهد ، آخه بابات مشهد زندگی می کرد ، یه ماشین 206 کرایه کردیم تو راه تا نیم ساعت اول پسر خوبی بودی اما بعدش شروع کردی به اذیت کردن و تا مشهد گریه می کردی هر کا می کردیم نمی تونستیم ساکتت کنیم راننده می گفت بهش آب قند بدین شاید دل درد گرفته ، به شکم نگهش دارین یه خورده آروم بشه ، مشهد که رفتین ازون شربت های که الان اسمش یادم نمیاد براش بخرین و بهش بدین تا آروم بشه و ... ، خلاصه اینکه ما رو نصیحت کرد این آقای راننده شب که رسیدیم مشهد ، آروم شدیو راحت گرفتی خوابیدی ، عمi هات که باهات صحبت می کردن گریت می گرفت خوب هنوز برای اولین بار اونا رو دیده بودی به کم کم باها...
20 دی 1390
1