یک روز خوب
امروز چهارشنبه با هم تو خونه تنهای تنهاییم همگی رفتن خارج از شهر ، تا ساعت 10/30 شب با هم بازی می کردیم به من گفتی : مامانی هیس نوید خوابه ، بعضی اوقات از تنهایی و سکوتی که تو خونه بود می ترسیدم اما دلم خوش بود که کنارم هستی ، از بس بازی کردی خسته شدی گذاشتمت روی پام خوابت برد یه ده دقیقه بعدش بابات اومد موقع شام خوردن بیدار شدی و آب می خواستی که بهت آب دادم باباتم دیدی اما از بس خوابت میومد عکس العملی نشون ندادی خلاصه صبح ساعت 30/6 بیدار شدی ، چشمت که به بابات اوفتاد خوشحال شدی صبحانه که خوردیم بابات منو رسوند اداره ، چون کسی خونه نبود که نگهت داره بابات مجبور شد هر جا میره شما رو با خودش ببره ... دوست داشتم منم پیشتون بودم .
خیلی خوشحالی که با بابایی هستی نه محراب ، من که خوشحالم چون یه روز کامل با بابایی بودی .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی