چی بهت بگم آخه ......
یه شب بابایی وقتی از مغازه اومد سه تا خربزه دستش بود و گفت یک وانتی که از روی باسکول داشت رد می شد زد به ماشینم و برای همین این سه تا خربزه رو به خاطر خشی که روی ماشین افتاد رو بهم داد و این حرفای بابایی تو ذهنت مونده بود از اون موقع به بعد هر وقت بابایی دو دستش خربزه بود بهش می گفتی بابایی باز آقای وانتی زده به ماشینت و دوباره بهت خربزه داده آره !!!!
یه شب دلمه داشتیم و به بابایی گفتم بریم امامزاده وسایلا رو برداشتیم و رفتیم ده دقیقه بعدش یک اتوبوس اومد و دو سه نفرشون موکت آوردن و نزدیک ما پهن کردن و سفره انداختن و بقیه مسافرا وقتی از زیارت اومدن نشستن سر سفره داشتن شام میخوردن یکی از همون آقاها دو پرس غذا برامون آورد بابایی قبول نمی کرد ولی اصرار کرد و گذاشت عدس پلو بود و از اون موقع به بعد شب که میشد می گفتی مامانی دوباره بربم امامزاده بهمون عدس پلو بدن .
از موقعی که ملیکا دنیا اومده و میزارمش جلوی تلویزیون تا برنامه کودک ببینه شما هم علاقه مند شدی و صبح بمحض اینکه بیدار میشی سریع تلویزیون رو روشن می کنی و هر چی که تو برنامه نشون میده رو میخوای برات بخرم از فیل - جرثقیل - خونه - ماشینای متفاوت و به قول خودت از اونایی که سقف نداره و تند میره - هواپیما و هر چی که می بینی و تا من بهت نگم باشه دست بردار نیستی اگه بگم نه ناراحت میشی و هی حرفت رو تکار می کنی و تا نگم باشه بقیه برنامه رو نگاه نمی کنی . می گی مامانی یه موتور برام میخری که یه دگمه داشته باشی که هم مثل موتور بابایی راستکی باشی و وقتی دگمه رو بزم اسباب بازی بشه و تو خونه باهاش بازی کنم .