برف بازي
سلام ، مليكا براي اولين بار برف ديد ، اما خوب هنوز كوچيك و در اون حد نيست كه بشناسه ، آقا محراب عزيز مامان روزي كه برف اومد بهت گفتم كه بابايي وقتي بياد ميبرمت برف بازي كني ، صبح روز پنج شنبه با بابايي رفتي بيرون و برفا رو فقط از توي ماشين نظاره كردي ، ظهري وقتي بابايي كاراش تموم شد اومد خونه دنبال من و مليكا ، چون هوا خيلي سرد بود مليكا رو باخودمون نبرديم بيرون ، فقط من و شما و بابايي رفتيم ، خيابونا خيلي قشنگ شده بود برفا روي شاخه هاي درختا نشسته بود و خيلي قشنگ بود و منم فقط نگاه مي كردم و به شما و بابايي هم مي گفتم ببين ببين اون درختا رو چقدر قشنگه .
روي كوه ها رو برفا پوشونده بود و منظره خيلي قشنگي بود .
اي كاش روي دروغ ، زشتي و چيزهايي كه خوب ما آدما درستش كرديم هم اين برفاي سفيد مي پوشوند
خلاصه توي ماشين بهم گفتي ماماني بابايي گفته ميخوام گوشي مو بفروشم و براي ماماني يه گوشي تمام لمسي و دو سيم كارته بخرم ، بهت خنديديم و گفتم راست مي گي و شما هم در جواب گفتي درب داشبورد رو باز كن ، ببين بابايي كارتون گوشي رو هم آورده ، هر سه تايي مون خنديديم ....
روز جمعه حدودا ساعتاي 10 رفتيم بيرون شهر ، چون مليكا خواب بود من و مليكا تو ماشين بوديم و شما با بابايي رفتين برف بازي ، اولش دستاتون رو پر برف مي كردين و مي زدين به ماشين و بابايي در ماشين رو باز كرد و يه عالمه برف ريخت روي صورتم و مليكا كه توي بغلم خواب بود از خواب پريد آخه يه خورده برف ريخت روي صورتش ، بابايي يه خورده برف آورد و منم دستت رو به برفا زدم ، مليكا از توي ماشين شما و بابايي رو نگاه مي كرد و وقتي برفا رو روي ماشين ميريختي شوق مي كرد و مي خنديد ، بابايي يه آدم برفي جلوي ماشين درست كرد و شال گردنت رو دور آدم برفي بست و با سرعت پايين حركت مي كرد كه آدم برفيت نيوفته و شما هم جوش مي زدي كه ماماني الان شال گردنمو باد مي بره ، بيارش تو .....
قربونت بشم كه اين همه مواظب وسايلات هستي .....
شب جمعه ساعت 10 بابايي گفت من بايد برم و شما به بابايي گفتي بابايي شب نرو ، فردا صبح برو ، قربونت بشم پسر گلم كه دوست داري شبا بابايي پيشت باشه .
هوا اين همه سرد بود كه آدم برفي روي ماشين آب نشده بود و بابايي برش داشت و گذاشت توي حيات ، صبحش كه اومدم بيرون ديدم آب شدههههههههههههه
خداحافظ آدم برفي