بدون عنوان
این اولین جمعه ای بود که من و شما بدون بابایی روزمون رو سپری کردیم . خیلی روز بدی بود ...
هر کسی که آیفون در رو می زد شما می رفتی بیرون و می گفتی بابایی محسنم اومد اما وقتی در باز می شد و می دیدی که بابایی نیست برمی گشتی تو خونه و می گفتی میاد دیر نمی شه خوب حتما کاری داشته .
خلاصه تا شب هر زنگی که می خورد شما می رفتی بیرون که شاید شاید بابایی باشه .
چقدر سخته انتظار اومدن کسی .... اونم کسی که برات خیلی عزیز.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی