آقا محراب
پسر گلم ، نمي دونم شايد من توقع خيلي زيادي ازت دارم عزيز مامان .
ولي دست خودم نيست دوست دارم پسرم به حرفاي مامان و باباش و بزرگترها خوب گوش كنه و بهشون بي احترامي نكنه . فكر نكنم اين توقع زيادي باشه . شايد هنوز براي سن شما درك احترام و ادب خيلي سنگين باشه ...
اما پسركم ديروز اينهمه اذيتم كردي كه دو بار مجبور شدم ببرمت توي اتاق خواب و در رو روت ببندم و اين همه گريه كردي و مادرجونت رو صدا زدي كه مادرجون چندبار بهم گفت كه برم شما رو بيارم وگرنه خودش ميره و ميارتت .
خدا منو ببخشه كه به خاطر شما مجبور شدم صدامو بيارم بالا و به مادرجون بي احترامي كنم . خدا منو ببخشه ، مجبورم براي تربيتت اين كار رو بكنم .
ميدوني گلم هر بار كه صداي آخ و اوخت و گريه كردنت رو مي شنوم دلم خون ميشه و ميلرزه . اما گلم ادبت مهمتر از هرچيز ديگه ايه .
وقتي خودت ان شاء الله بزرگ شدي خواهي فهميد كه چرا مادرت اين كار رو باهات ميكنه .
شايد صبر و حوصله من هم كم شده باشه . شايد ....
از ديشب حدودا ساعت 9 شب ديگه باهات حرف نزدم و حتي نگاهت هم نكردم ، برام خيلي سخته كه اينجوري باهات رفتار كنم . وقتي كه با مليكا حرف ميزنم و باهاش بازي ميكنم . مي فهمم كه چه جوري از بالاي عينكت منو نظاره مي كني و خدا ميدونه كه چه چيزايي تو ذهنت ميگذره .... مجبورم . واقعا مجبورم .
وقتي كه نويد و نازنين توي خونه نيستن مادرجون و خاله سميه ميگه شما خيلي خيلي پسر آروم و خوبي هستي اما وقتي بچه هاي داييت ميان اخلاقت صد درجه عوض ميشه .
هميشه بابايي بهم ميگه بايد دعا كنيم خدا بچه هامونو به راه راست هدايت كنه .... امين يا رب العالمين