محراب محراب 16 سالگیت مبارک
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 20 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

آخ جووووون میریم مشهد

1390/2/12 8:15
نویسنده : مادر
287 بازدید
اشتراک گذاری

امروز یک شنبه مورخ  3/5 قصد داریم بریم مشهد روز دوشبنه رو مرخصی گرفتم سه شنبه هم که نیمه شعبانه دوست دارم بریم مشهد - حرم امام رضا (ع) - ...خلاصه بابایی حدوداً ساعت 30/5 عصر بود که رسید خونه ، ساکت و وسایل رو گذاشتیم تو ماشین با همه خداحافظی کردیم راستی محراب مادرجون ما رو از زیر قرآن رد کرد و پشت سرمون هم آب ریخت ، جاده تا حدودی شلوغ بود تو ماشین خیلی فضولی کردی که از آخر هم خسته شدی و رفتی عقب خوابیدی ساعت 30/11 شب بود که رسیدیم مشهد همه بیدار بودن ، خلاصه بعد از احوال پرسی و صحبت ساعت 30/1 نصفه شب بود که رفتیم بخوابیم صبح ساعت 9 صبح بیدار شدیم بابایی خیلی کار داشت ما هم همراش رفتیم که بعد از اینکه کاراش تموم بشه بریم خواجه ربیع - آخه مامان بابایی خوابه ربیع دفنه ، قبلاً هم که بهت گفته بودم - فرصت نشد و خیابونو هم خیلی شلوغ بود خصوصاٌ حول و حوش خواجه ربیع ، برگشتیم خونه ، عصر که هوا سردتر شد همگی رفتیم خواجه ربیع ، همین که رسیدیم عمه سمیه شما هم اومد خیلی خوشحال شدیم که دیدیمش ، عمه تکتمت هم از یه هفته قبل اومده بود مشهد

یکی دو ساعت اونجا بودیم و برگشتیم خونه راستی چون شما و یگانه و یاسین خوابیده بودین شماها رو نبردیم ، عمه تکتمت گفت حالا که خوابن ، هوا هم که گرمه ، اذیت می شن . وقتی اومدیم خونه شما تو فضای سبز سر کوچه با مادرجونت و عمه سمیت بودی چون وقت نماز شده بود من و عمه سمیه اومدیم خونه که نمازمون رو بخونیم ، بابابزرگت خونه بود وقتی نمازمونو خوندیم فیلم تاوان شروع شد دیگه تنبلی کردیم بریم فضای سبز ، بابات و عموهات بیرون بودن ساعت 30/10 شب بود که اومدن خونه ، از صبح به بابایی گفتم که شب بریم حرم ، چون حرمو چراغونی کرده بودن ، بعدشم دعای فرجو همه با هم قرار بود تو حرم بخونن ، اما قسمت نشد بریم یه مشکلی کوچکی پیش اومد که نشد بریم ، فرای اون روز از صبح تو خونه بودیم تا اینکه ظهر ساعت 2 من ، شما و بابایی با عمه تکتم و یگانه رفتیم حرم ، چه صفایی  داشت همه دعا می کردن ، نماز می خوندن ، برای کبوترا گندم می ریختن ، کنار پنجره فولاد درد و دل می کردن ، با هم حرف می زدن ، دستا شون برده برودن بالا و دعا می کردن چون هوا گرم بود رفتیم داخل حرم ، نماز و زیارمون رو کردیم شما تو ماشین خوابیدی تو حرم هم خواب بودی همین که اومدیم بیرون از حرم ، شما بیدار شدی ، خلاصه اومدیم خونه یکی و دو ساعت بعد رفتیم یه روستا بعد از طرقبه ، جای خیلی قشنگی بود ما خانما یک فرش پهن کرده بودیم و آجیل و پاجیل می خوردیم آقایون یعنی عمو حمید ، عمو مهدی ، بابایی ، عمو امیرت که شوهر عمه سمیت می شه بدمینتون بازی می کردن شما با بقیه بچه ها خاک بازی می کردین و راه می رفتیم تا ساعت 8 شب اونجا بودیم بابایی گفت بهتر بریم چون برای ما دیر می شه میخوایم بریم . اومدیم خونه وسایل رو گذاشتیم تو ماشین ، بابایی خیلی خرید کرده بود ماشین سنگین شده بود دوتاییمون هم خسته بودیم شما که مثل همیشه بعد از فضولی کردن رفتی عقب و گرفتی خوابیدی ، منم که خیلی خوابم گرفته بود بابایی گفت تو بگیر بخواب چون صبح می خوای بری اداره ، اذیت می شی ، در بین خواب می برد یه چرتی می زدم اما سعی می کردم نخوابم ولی نمی شد . خلاصه رفتیم و وسایل مغازه بابایی رو خالی کردم دوباره راه افتادیم به سمت خونه مادرجون، ساعت 30/3 صبح رسیدم خونه .این اون دو روزی که رفتیم مشهد ، به من که خیلی خوش گذشت به شما همین طور ، از شر و شوریت معلوم می شد که خیلی بهت خوش گذشته ، دلم برا بابایی می سوخت چون صبحش باید دوباره می رفت .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)