محراب محراب ، تا این لحظه: 16 سال و 3 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 23 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

جنسیت فرشته سومی

دیشب نوبت دکتر برای کنترل داشتم دکتر ازم خواست که دراز بکشم تا ضربان قلبش رو چک کنه وقتی دکتر اومد ازش پرسیدم جنسیت مشخص میشه یا نه . خانم دکتر گفت چون لاغر هستین معلوم میشه و بهم گفت دختره . خندم گرفت و گفتم خانم دکتر مطمئن هستین گفت آره برای چی ، گفتم خودم احساس می کردم پسر دارم و بازم خانم دکتر دوباره چک کرد و گفت پنج باره که دارم نگاه می کنم . دختره ، گفت براتون مهمه که پسر باشه . گفتم نه : من هم دختر دارم و هم پسر ، ولی احساسم میگفت که اینم پسره . از مطب که اومدم بیرون میخندیدم و با خودم میگفتم الان مردم با خودش چی فکر می کنن که من تنها دارم راه میرم و میخندم . سریع به بابایی زنگ زدم و بهش گفتم و میشه گفت اونم تا حدودی باورش نمی ...
4 آذر 1392

حرف زدن ملیکا خانم

حدودا یک هفتست که با جمله بندی صحبت می کنی . مثلا می گی : بازوگ دفت ( بابابزرگ رفت ). نی نی جیش دشویی ( نی نی جیش دستشویی ) کفای دستتاتو بهم میزنی و می گی مادر ته ( مادرجون رو ته می کنی ). وقتی میخوای کسی رو دعوا کنی . اخم می کنی و کمرت رو یه خورده خم می کنی و می گی اِه میشینی و می گی مامانی ، بازوگ ، مادر ، داداشی و شروع به صحبت کردن می کنی و دریغ از اینکه من و بقیه یک کلمه از حرفاتو بفهمیم و یا انگشت اشاره تو تکون میدی یا دستت رو به نشانه دعوا کردن تکون میدی . آدم دلش میخواد اون موقع شما رو بگیره توی بغلش و گازت بگیره . ...
4 آذر 1392

گل پسرم

خدا رو شکر یه مدتی شده که صبح ها بدون اینکه من چندبار صدات بزنم . همون فعه اول که صدات میزنم یا هم یه تکون کوچولوت میدم سریع پا میشی . ولی هنوز که هنوزه وقتی میخوای بری میپرسی امروز چندتا زنگ داریم . چرا این همه دیگر تعطیل میشیم . عزیز مامان از مدرسه یک کاغذ یادداشت فرستادن و ازمون خواستن که یک هدیه ی متوسطی براتون بخریم و به معلمتون تحویل بدیم قربونت بشم گلم که این همه ستاره گرفتی که حالا موقع گرفتن هدیت شده . نمیدونستم که برات چی بخرم و از یکی از دوستام پرسیدم و بهم پیشنهاد کزده که یک آبرنگ و کتاب نقاشی برای بگیرم . دیروز ساعت یک و ربع تعطیل میشدی و چون تو اداره درگیر یه موضوعی بودم حواسم کلی پرت شده بود وقتی پسر همکارم که اونم توی م...
3 آذر 1392

اینم از شبای ما

سلام گل های زندگیم مامانی و بابایی . عزیزای من بد جوری سرما خوردین دو سه هفتست که سرما خوردی دارین و با این همه شربتایی که خوردین و بیرون که شما رو نمیبرم بازم خوب نشدین . دکتر برای دخملیدو تا آمپور پنی سیلین و یک دگزا و برای محراب دو آمپور دگزا نوشت . همون شب ملیکا رو بردیم بیمارستان و دگزا و یکی از پنی سیلینا رو زدیم و یکی دیگه رو گذاشتیم بابایی که اومد براش بزنه و چون محراب توی داروخونه فهمید که دکتر براش آمپور نوشته از توی ماشین شروع به بهونه گرفتن و گریه کردن کرد و بخاطر اینکه خیلی خسته بودم محراب رو نبردم و گذاشتمش که باباییش بیاد و براش بزنه ... فردا شب که بابایی خواست آمپوراتونو بزنه بابایی ازم خواست که صورت ملیکایی رو بگیرم که...
2 آذر 1392

اسباب کشی

بابایی خونشو عوض کرده و یه خونه بزرگتر . نزدیک نزدیک مغازه که به گفته خودش سه کوچه پایین تر از مغازه و بدون صاحب خونه ... فردا من و محرابی و ملیکایی ظهری با اتوبوس میریم پیش بابایی برای اسباب کشی . اما حیف که نه مادرجون میتونه بیاد اونم بخاطر اینکه روز عاشورا باید برن سر خاک مادر و پدرشون . خاله سمیه هم نمیتونه بیاد بخاطر اینکه یه هیئت عزاداری میخواد بره در خونه مادر شوهرش . امثال باید تنهایی وسایلا رو مرتب و جابجا کنم اونم با این وضعیت جسمی خودم . با اینکه بابایی گفته که کارگر میگیره برای جابجایی وسایلا از این خونه به خونه دیگه . من دغدغه بیشتر اینکه با وجود ملیکای فضول چه جوری تنهایی اون همه وسایل رو بزارم سرجاشون .. ...
20 آبان 1392

محراب و مدرسه

دیروز ظهر وقتی از اداره رفتم خونه ، گفتی که مامانی خانم معلم گفته فردا صبح زود بیدار شین . لباس مشکیتون رو روی لباس مدرسه بپوشین که میخوایم شما رو ببریم هیئت عزاداری . با اینکه شب ساعت 11 خوابیدی ولی صبح همین که صدات زدم پاشدی از شوق و ذوق پوشیدن لباس مشکی و رفتن به مدرسه و از اونجا هم با مینی بوس مدرسه به همراه بچه ها و معلم به هیئت عزاداری. پسر گلم همیشه ترسم از این بود که چون تا حالا به هیچ کلاس و جایی شما رو نفرستادم برای مدرسه رفتن منو  اذیت کنی . اما خدا رو شکر مدرسه رو دوست داری فقط هر شب موقع خواب ازم میپرسی مامانی فردا ساعت چند زنگمون میخوره . چرا این همه طولانیه . نمیشه ساعتش کمتر باشه . فقط همین . یک روز دیگه هم که ...
20 آبان 1392

تقلید کردن ملیکایی

یه مدتی بود که پرتقال خیلی خیلی هوس کردم . اما اون موقع هنوز این میوه نیومده بود . خلاصه هر وقت که خیلی کم پیش میومد که از خونه برم بیرون . هر وقت میرفتم مغازه ها رو نگاه می کردم ببینم اگه پرتقال اومده بخرم . خلاصه وقتی که خریدم اصلا دوست نداشتم بخورم فقط بوی پرتقال رو میخواستم . خلاصه پرتقال رو که میاوردم پوست می کردم و به شما وروجک و داداشی میدادم و خودم پوستاشو جلوی بینیم می گرفتم . یه روز دیدم که شما هم بعد اینکه پرتقالت رو خوردی پوستای توی ظرف رو برداشتی و گرفتی جلوی بینیت و بوش می کردی . امان از دست شما وروجکی . یه روز گفتی مامان آب . استکان آب رو دادم دستت یه کمی آب خوردی و رفتی سمت دستشویی . فکر کردم که میخوای مثل همیشه استکا...
20 آبان 1392