محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 28 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 12 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

بر خود می بالم

بر خود می بالم که خدا همسری به من داده که ظهر وقتی از سر کار میاد خونه ، عرق کار و زحمت و تلاش برای روزی حلال روی صورتش هست و وقتی وارد خونه میشه با تنی خسته و رنجور با نگاهی پر از محبت و مهربانی به فرزندانش خیره میشه و دختر و پسرکم با گرفتن پای بابایی خوشحالی اومدن بابا به خونه رو نشون میدن  و همیشه خداشو شکر می کنه که خدا همسر و فرزندان سالمی به او داده . بر خود می بالم که فرزندی به نام محراب دارم که وقتی فضولی میکنه و مامانی باهاش حرف نمیزه می گه مامانی منو دوست داری و در حالی که این حرف رو میزنه توی چشماش پر از اشکه ، بعضی مواقع توی کار خونه به مامانی کمک می کنه و در آخر میگه مامانی بهم چند بار میگی آفرین و با گفتن آفرین انگ...
11 خرداد 1393

بین سه فرزند

ملیکای گلم خیلی داداش متین رو دوست داری و یکسره پیشش هستی و بوسش می کنی اول یه طرف صورتش رو می بوسی و می گی اونور دیگه  ، دو تا دستاشو بوس می کنی و در آخر کف دو تا پاهاشو . الهی دورت بگردم وقتی متین شیرش رو بالا میاره ، می گی مامانی داداش متین غوت داده الهی دورت بگردم میخوای بگی بالا آورد می گی غوت داده . اگه گریه کنه می گی مامانی داداشی جی جی بده . یه روز که بهت گفتم مامانی به آقاهه بگیم بیاد داداش محراب رو ببره خیلی پسر بدی شده گفتی مامانی آقاهه بیاد داداش متین رو ببره اونقه اونقه می کنه گریه می کنه . محراب مامانی پسر گلم شما هم داداش متینت رو خیلی دوست داری بعضی اوقات میزارمش روی پات و تکون میدی و میخوابونیش . فدات بشم ال...
11 خرداد 1393

ملیکای خوشکلم

دخترک قشنگم بابابزرگ ( بابای بابایی ) برای یک هفته اومد پیشمون که وقتی نوبت دکتر چشم پرشکی داداش محراب بشه بریم مشهد روز چهارشنبه 24 اردیبهشت بابایی و محراب رفتن دکتر که بعد از معاینات دکتر دوباره برای سال بعد نوبت داده و گفته که این دفعه چشم های آقا محراب هیچ فرقی نکرده ... روز جمعه بابایی صبحش با عمو مهدی رفتن پیست رالی من و شما و داداش محراب و متین توی خونه بودیم هر دو تاییتون با عمو مصطفی یک ساله رفته بودین توی میز تلویزیون بابابزرگ ، من خیلی بهتون می گفتم بیان بیرون خطرناکه ولی کو گوش شنوا محراب و مصطفی اومدن بیرون ولی ملیکای گلم شما خودتو از میز تلویزیون آویزون کردی به سر افتادی من داداش متین رو شیر میدادم و شما گریه م...
8 خرداد 1393

انتظار تموم شد

سلام عزیزان من بالاخره پسرکمون بنام متین دنیا اومد دوشنبه ساعت 8 و سی و پنج دقیقه صبح با وزن 2600 ، دور سر 34 ، قد 48 و گروه خونی B مثبت وجوه مشترک بین سه ثمره زندگیمون قد متین و ملیکا هر دو 48 سانت گروه خونی متین و محراب هر دو B مثبت اینم عکسش ...
2 ارديبهشت 1393

روز شمار

روز ها و هفته ها میگذرند با یه چشم به هم زدن . اما انگار برای من خیلی دیر میگذره مخصوصا این آخریا ... الان هفته 37 بارداریم و هر روز به تقویم نگاه می کنم روزها رو میشمرم ببینم چند روز دیگه مونده تا کوچولوی نازمون رو ببینم . محراب که طاقتش سراومده ، مدام بهم میگه مامانی بریم بیمارستان و داداشی رو بیاریم دلم براش تنگ شده ، هفته پیش تکوناش خیلی کم شده بود و ترسیدم با بابایی محراب و ملیکا رفتیم بیمارستان تا ضربان قلبش رو چک کنن ، من تنهایی رفتم داخل بیمارستان وقتی برگشتم محراب فکر کرده بود که من رفتم دیدن داداشیش ، گفت چرا منو نبردی دلم براش تنگ شده ، گفتم بچه ها رو اونجا جا نمیدن هنوز آقای دکتر اجازه نداده که داداشی رو بیاریم خونه ، گفت ح...
18 فروردين 1393

تولد 2 سالگی دخملی

ملیکا ، دختر ناز و دوست داشتنی :   کدامين هديه را به قلب مهربانت تقديم کنيم که خود گنجينه ي زيبايي هاي عالمي؟ اي شيريني لطيف ترين سرود طبيعت، چگونه خدا را براي چنين بخشش رنگيني شکر گوييم؟   پدر ، مادر و برادرت   16 فروردین 1391 ساعت 3 بامداد   بازم شادي و بوسه ، گلاي سرخ و ميخک ميگن کهنه نمي شه تولدت مبارک تو اين روز طلايي تو اومدي به دنيا و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما تو تقويما نوشتيم تو اين ماه و تو اين روز از اسمون فرستاد خدا يه ماه زيبا يه کيک خيلي خوش طعم ،با چند تا شمع روشن يکي به نيت تو يکي از طرف من الهي که هزارسال همين جشنو بگيريم به خاطر و جودت به افتخار بودن تو...
16 فروردين 1393

1393

مناسبتها را بهانه ای کنیم تا از آنان که دوستشان داریم یادی کنیم . نامت در اندیشه ام و مهرت در قلب من است. دوستت دارم سال نو مبارک ... سال نو مبارک عزیزای وبلاگی و دوستان عزیز من و بابایی و محراب و ملیکا و اون نی نی کوچولوی نازمون که هنوز دنیا نیومده به همراه مادرجون و بابابزرگ رفتیم سال تحویل رو برای اولین بار توی امام زاده حسین بن موسی الکاظم بودیم . خیلی خوب بود و و خیلی هم شلوغ بود جای نشستن نبود . خیلی خوش گذشت تجربه خوبی بود چون همیشه سال تحویلا رو توی خونه بودیم ... هوا سرد بود و محراب و ملیکا لباس گرم نپوشیده بودن و بدجوری سرما خوردن .   ...
1 فروردين 1393

دل کندن از فرزند

توی این مدت که ملیکا توی اداره پیشم بود خیلی بهش عادت کردم، من سه روز مرخصی استعلاجی داشتم برای همین بابایی فرصت رو غنیمت شمرد و رفتیم مشهد برای عکس MRI ، چون بابایی از کمرش اذیت بود مجبور شدیم که با قطار بریم . مشهد که بودیم نتونستیم جایی بریم فقط یک شب بابایی ماشین عمو حمید رو گرفت و ما رو برد حرم امام رضا(ع) برای زیارت و فردا ظهرش رفتیم خواجه ربیع - سر خاک مامان بابایی - . از اونجا بابابزرگ میخواست بره برای خونه خرید کنه که عمو حمید زنگ زد که ماشین رو بیار که ریحانه - زن عمو حمید- میخواد بره بیرون . سریع برگشتیم خونه و بابایی هم رفت و ماشین رو بهشون داد . فرداش زن عمو ریحانه ما رو برای عروی خواهرش د...
27 بهمن 1392