محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 28 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 12 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

حرف زدن ملیکا خانم

حدودا یک هفتست که با جمله بندی صحبت می کنی . مثلا می گی : بازوگ دفت ( بابابزرگ رفت ). نی نی جیش دشویی ( نی نی جیش دستشویی ) کفای دستتاتو بهم میزنی و می گی مادر ته ( مادرجون رو ته می کنی ). وقتی میخوای کسی رو دعوا کنی . اخم می کنی و کمرت رو یه خورده خم می کنی و می گی اِه میشینی و می گی مامانی ، بازوگ ، مادر ، داداشی و شروع به صحبت کردن می کنی و دریغ از اینکه من و بقیه یک کلمه از حرفاتو بفهمیم و یا انگشت اشاره تو تکون میدی یا دستت رو به نشانه دعوا کردن تکون میدی . آدم دلش میخواد اون موقع شما رو بگیره توی بغلش و گازت بگیره . ...
4 آذر 1392

گل پسرم

خدا رو شکر یه مدتی شده که صبح ها بدون اینکه من چندبار صدات بزنم . همون فعه اول که صدات میزنم یا هم یه تکون کوچولوت میدم سریع پا میشی . ولی هنوز که هنوزه وقتی میخوای بری میپرسی امروز چندتا زنگ داریم . چرا این همه دیگر تعطیل میشیم . عزیز مامان از مدرسه یک کاغذ یادداشت فرستادن و ازمون خواستن که یک هدیه ی متوسطی براتون بخریم و به معلمتون تحویل بدیم قربونت بشم گلم که این همه ستاره گرفتی که حالا موقع گرفتن هدیت شده . نمیدونستم که برات چی بخرم و از یکی از دوستام پرسیدم و بهم پیشنهاد کزده که یک آبرنگ و کتاب نقاشی برای بگیرم . دیروز ساعت یک و ربع تعطیل میشدی و چون تو اداره درگیر یه موضوعی بودم حواسم کلی پرت شده بود وقتی پسر همکارم که اونم توی م...
3 آذر 1392

اینم از شبای ما

سلام گل های زندگیم مامانی و بابایی . عزیزای من بد جوری سرما خوردین دو سه هفتست که سرما خوردی دارین و با این همه شربتایی که خوردین و بیرون که شما رو نمیبرم بازم خوب نشدین . دکتر برای دخملیدو تا آمپور پنی سیلین و یک دگزا و برای محراب دو آمپور دگزا نوشت . همون شب ملیکا رو بردیم بیمارستان و دگزا و یکی از پنی سیلینا رو زدیم و یکی دیگه رو گذاشتیم بابایی که اومد براش بزنه و چون محراب توی داروخونه فهمید که دکتر براش آمپور نوشته از توی ماشین شروع به بهونه گرفتن و گریه کردن کرد و بخاطر اینکه خیلی خسته بودم محراب رو نبردم و گذاشتمش که باباییش بیاد و براش بزنه ... فردا شب که بابایی خواست آمپوراتونو بزنه بابایی ازم خواست که صورت ملیکایی رو بگیرم که...
2 آذر 1392

اسباب کشی

بابایی خونشو عوض کرده و یه خونه بزرگتر . نزدیک نزدیک مغازه که به گفته خودش سه کوچه پایین تر از مغازه و بدون صاحب خونه ... فردا من و محرابی و ملیکایی ظهری با اتوبوس میریم پیش بابایی برای اسباب کشی . اما حیف که نه مادرجون میتونه بیاد اونم بخاطر اینکه روز عاشورا باید برن سر خاک مادر و پدرشون . خاله سمیه هم نمیتونه بیاد بخاطر اینکه یه هیئت عزاداری میخواد بره در خونه مادر شوهرش . امثال باید تنهایی وسایلا رو مرتب و جابجا کنم اونم با این وضعیت جسمی خودم . با اینکه بابایی گفته که کارگر میگیره برای جابجایی وسایلا از این خونه به خونه دیگه . من دغدغه بیشتر اینکه با وجود ملیکای فضول چه جوری تنهایی اون همه وسایل رو بزارم سرجاشون .. ...
20 آبان 1392

محراب و مدرسه

دیروز ظهر وقتی از اداره رفتم خونه ، گفتی که مامانی خانم معلم گفته فردا صبح زود بیدار شین . لباس مشکیتون رو روی لباس مدرسه بپوشین که میخوایم شما رو ببریم هیئت عزاداری . با اینکه شب ساعت 11 خوابیدی ولی صبح همین که صدات زدم پاشدی از شوق و ذوق پوشیدن لباس مشکی و رفتن به مدرسه و از اونجا هم با مینی بوس مدرسه به همراه بچه ها و معلم به هیئت عزاداری. پسر گلم همیشه ترسم از این بود که چون تا حالا به هیچ کلاس و جایی شما رو نفرستادم برای مدرسه رفتن منو  اذیت کنی . اما خدا رو شکر مدرسه رو دوست داری فقط هر شب موقع خواب ازم میپرسی مامانی فردا ساعت چند زنگمون میخوره . چرا این همه طولانیه . نمیشه ساعتش کمتر باشه . فقط همین . یک روز دیگه هم که ...
20 آبان 1392

تقلید کردن ملیکایی

یه مدتی بود که پرتقال خیلی خیلی هوس کردم . اما اون موقع هنوز این میوه نیومده بود . خلاصه هر وقت که خیلی کم پیش میومد که از خونه برم بیرون . هر وقت میرفتم مغازه ها رو نگاه می کردم ببینم اگه پرتقال اومده بخرم . خلاصه وقتی که خریدم اصلا دوست نداشتم بخورم فقط بوی پرتقال رو میخواستم . خلاصه پرتقال رو که میاوردم پوست می کردم و به شما وروجک و داداشی میدادم و خودم پوستاشو جلوی بینیم می گرفتم . یه روز دیدم که شما هم بعد اینکه پرتقالت رو خوردی پوستای توی ظرف رو برداشتی و گرفتی جلوی بینیت و بوش می کردی . امان از دست شما وروجکی . یه روز گفتی مامان آب . استکان آب رو دادم دستت یه کمی آب خوردی و رفتی سمت دستشویی . فکر کردم که میخوای مثل همیشه استکا...
20 آبان 1392

سرما خوردگی

دو هفتست که دوتایینون سرما خوردین . اوایل محراب شبا خوابش نمی برد این همه سرفه می کرد که بیدار میشد و میرفت دستشویی . بردمتون دکتر . محراب بهتر شد و ملیکا بدتر . اینهمه ملیکا بد شد که چند وقته که شبا از سرفه زیاد خوابش نمیبره و هی آب میخوره و گریه میکنه و حتی لباسای خودش و منو کثیف کرده . دکتر بخاطر اینکه که سابقه عفونت اداری داشت براش آنتی بیوتیک ننوشت و ازم خواست اول آزمایشش رو بگیرم بعد از اینکه جوابش رو بردم براش دارو مینویسه . روز جمعه بردمش آزمایشگاه . پذیرش گفت آزمایش خونش رو میگیریم ولی ادارش رو روز شنبه بگیرین توی خونه و زود برامون بیارین . نمیدونستم که آزمایش خون هم داری . بعد از پذیرش رفتیم توی اتاق نمونه گیری . خان...
18 آبان 1392

سلامی پس از مدتها

نمیدونم از کجا شروع کنم . الان که دارم مینویسم اعصابم بهم ریخته . بدجوری عذاب وجدان دارم . واقعیت اینه که : دیشب دایی غلامرضا خودشو عقیقه کرده بود . همه خواهر و برادرا رو دعوت کرد خونش و مثل همیشه بابابزرگ آشپز بود . دایی غلامرضا به محراب قول داده که یک دستگاه پلی‌استیش میخواد بهش بده . این همه شوق و ذوق داشت که میپرسید مامانی کی میخوایم بریم خونمون . آخه ساعت 9 شب شده من باید بخوابم . بیشتر این سوال کردنات برای این بود که داییت گفته بود وقتی خواستی بری خونتون دستگاه رو بهت میدم . خلاصه شب نشینی و شام خوردن که تموم شد بابایی از اونجا از همه خداحافظی کرد و رفت ( خدا بهمراش ، انشاءالله که همیشه صحیح و سالم باشه و سایش بالای سر ...
18 آبان 1392

فرهنگ لغت ملیکایی

دایی : دایی عمو : عمو بابابزرگ : بابابدوگ . بابابزرگ رو خیلی خیلی دوستش داری . بعضی اوقات مادرجون میگه خوبه صبح تا شب من با ملیکام ولی ببین چقدر بابابزرگش رو دوست داره . مادرجون: ماجون قبلا به داداشی می گفتی دادا : اما یه مدتی شده که میگی داداش . چایی : چاجی مرسی : مرسی گوشی رو برمیداری و میگیری جای گوشت و قدم زنان میری و میگی ادو بابایی / ادو بابایی . به الو می گی ادو اگه کسی صدات بزنه میگی : ها ، چی وقتی بابایی میاد با محراب مسابقه میزارین میرین او طرف حال و وقتی می گم یک ، شما دو و سه رو می گی و با داداشی بدو بدو میاین سمت بابایی و دستات رو باز می کنی با لبای خندون و قهقهه میپری توی بغل بابایی آجر : آجر وقتی ظرف...
16 آبان 1392