خوشا بحالش
دیشت دایی غلامرضا اومد خونه مادرجون ، وقت خواب که شد بهت گفتم بیا پیش بابایی بخواب و شما گفتی نه می خوام پش داییم بخواببم ، خیلی بهت اسرار کردم ولی قبول نکردی و رفتی پیشش خوابیدی ، مادرجون صدا زد و گفت محراب خوابیده بیا ببرش ، منم اومدم و آوردمت پیش خودم ، همین که گذاشتمت پاشدی و گفتی میخوام پیش داییم بخوابم ، بابایی دستش رو روی صورتش گذاشت و مثلا گریه می کرد و می گفت محراب منو دوست نداره ، از کنار در برگشتی و اومدی پیش بابایی و بغلش کردی و خوابیدی ، یکی دو ساعت بعد با گریه پاشدی و گفتی مامانی ، بابایی میخوام پیش داییم بخوابم ، منم پاشدم و بردمت پیش داییت و شما هم تو بغلش خوابیدی ....
خوش بحال داییت که این همه دوستش داری ...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی