عقيقه بابايي
يه مدتي بود كه بابايي مي گفت توي انبار وقتي كه جرثقيل لوله ها رو خالي مي كرد زنجيرش پاره شد و خدا بهم رحم كرد كه لوله ها روم نيفتاد ، واقعاً خدا دوستمون داره كه اتفاقي براي بابايي نيوفتاده ...
براي همين گفتم كه ميخوام بابايي رو عقيقه كنم ، و يه روز پنج شنبه 23/9 به دايي هاشم گفتم كه يه گوسفند برام بگيره و خودش كه ياد داره قصابيش كنه .
منم عصر پنج شنبه به فاميلا زنگ زدم و براي نهار جمعه دعوتشون كردم . شب پنج شنبه كه با كمك مادرجون و بابابزرگ و من و بابايي داشتيم گوشتا رو آماده مي كرديم ، شما به مادرجون گفتي : پاشو بريم جگرش رو سرخ كنيم و بخوريم .
فدات بشم گل پسرم آخه نمي توني از اون غذاها بخوري ، به يكي از دفاتر مراجع تقليد زنگ زدم و وقتي پرسيدم شرايط عيقيه رو گفتن كه بهتره كسي كه عقيقش مي كنن خانوادش از اون غذاها چيزي نخوره
رو جمعه از صبحش با خاله سميه و مادرجون وسايلاي نهار رو آماده مي كرديم و بابايي با بابابزرگ و دايي مهدي توي حياط غذا رو آماده مي كردن ، خلاصه وقت نهار كه شد من و شما و بابايي با مليكا كه خواب بود رفتيم توي يه اتاق ديگه و غذايي كه بابايي سفارش داده بود رو خورديم و زود اومديم پيش مهمونا . آخه ميخواستيم كه شما ازون غذاها نخوري .....
وقتي نهارشون رو خوردن و سفره رو جمع كرديم دايي هاشم با خانواده عمو رفتن ، اما بقيه تا شب موندن و مادرجون هم مجبور شد با اون كه از صبح زود بيدار شده بود شام رو آماده كرد . خاله سميه خيلي خسته بود و بعد از نهار رفت خوابيد و يه خورده استحراحت كرد اما مادرجون بدبخت تا آخر شب ساعت 12 توي آشپزخانه تميزكاري مي كرد .
مادرجون هم يه پارچه سفيد آماده كرد و استخون هاي گوسفند رو گذاشت داخل پارچه و يه جورايي كفنش كرد و داخل قبرستان دفن كرد .
اما خوب همه از غذا تعريف كردن و گفتن خيلي خيلي خوشمزه شده راستي غذامون گوشت داغ بود .
به به به به