یک هفته مرخصی
سلام گلهای مامان و بابا
بابایی بهم می گفت زیاد مرخصی و پاس ساعتی نگیر ، که هفته بین ٤٠ تا ٤٨ محرم رو مرخصی بگیری و بیای پیش من
گل پسرم وقتی شنیدی که میخوایم بریم پیش بابایی ، هر روز می پرسیدی چند شب بخوابم و بیدار شم که بریم پیشش ، ادارت کی تموم میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سه شنبه شب ١٢ دی ساعت ٩ شب که بابایی تازه نیم ساعت پیشش رسیده بود وسایلا رو گذاشتیم توی ماشین و رفتیم ، دو سه روز پیش بابایی بودیم و از اونجا رفتیم مشهد
پسرک ناز من ، چهارشنبه ٢٠ دی نوبت چشم پزشکی داشتی و چون بابایی برا مغازش باید خرید می کرد من و شما رو توی بیمارستان گذاشت و رفت دنبال کاراش ...............
از ساعت ٩ صبح تا ٢ و نیم ظهر توی بیمارستان از این طبقه به اون طبقه ، از این اتاق به اون اتاق ..... که خیلی خیلی خستت کرده بود و می گفتی مامانی من نمیخوام چشمام خوب بشه ، بریم خونه .
توی این چند ساعتی که بیمارستان بودیم بچه هایی رو میاوردن که مشکلات چشمی خیلی وخیمی داشتن ، اونجا که هستی با دیدن بقیه ، مشکل خودت رو فراموش می کنی .
گل مامان ، بیا دستای کوچکت رو بلند کن و برای شفای مریضا دعا کن .