محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 19 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

درد دل با فرزندانم

1392/3/21 9:34
نویسنده : مادر
157 بازدید
اشتراک گذاری
محرابم بابا محسن از سال 88 از ما جدا شد . به شهرهاي مختلف سفر كرد و توي هر شهري يكي دو سال مي موند فقط به خاطر كارش ( شغل بابايي آزاد‌ ) . ميدوني گلم بابا محسن زمان كوچيكي شما پيشمون بود و هر لحظه لحظه و ثانيه ثانيه اي بزرگ شدن و كارهاي قشنگ و ديدني كه ياد مي گرفتي رو مي ديد . اما مليكاي ملوسم : ماماني شش ماه مرخصي زايمان رو رفت پيش بابايي فقط من و شما و داداشي و بابايي توي يه شهر غريب بوديم و بس . وقتي دستي تكون مي دادي ، سري تكان مي دادي و لبخندي مي زدي هر سه ما شوق مي كرديم و منتظر شيرين كاري بعديت بوديم . اما گلم زماني كه نياز داشتيم كه بابايي پيشمون باشه ، نبود ، محراب بد اخلاق مي شد ، مليكا مريض مي شد انگار نبودن بابا محسن هم براتون سخت بود .  وقتي دايي هاشمت دانيال پسرش رو توي بغل مي گرفت و باهاش ميخوابيد ، دوست داشتي شما رو توي بغلش مي گرفت و بعضي مواقع به سمت داييت مي رفتي كه با دعواي دانيال به عقب برميگشتي بهم مي گفتي . خب ماماني من چيكار كنم كه بابايي نيست توي بغل كي بخوابم .اين جمله براي گوشام سنگيني مي كرد ، بغضم مي گرفت ... ناگفته نمونه كه بابايي هميشه ظهر راه ميوفتاد و شب پنج شنبه ميرسيد پيشمون و جمعه شب يا صبح شنبه دوباره از پيشمون مي رفت .دلم براي بابايي ميسوزه كه بايد هميشه توي جاده باشه ، جاده تكراري شده ، خسته كنندست .يك سري كه دايي هاشم رفته بود پيش بابايي ، وقتي اومده بود به مادرجون گفته بود كه واقعا محسن چقدر بچه ها رو دوست داره كه اين همه راه رو مياد براي ديدنش اونم فقط برا 24 ساعت . زن داييات هميشه بهم مي گن آخر هفته هايي كه محسن مياد شما خيلي خوشحالين ، از سر و صورتتون مشخصه كه خوشحال هستين . واقعا درسته هميشه منتظر پنج شنبم ... بابايي وقتي نيست من هم نيستم .
  ساعت هاي جمعه : پدر آمد و سهم مان از خوشبختي كامل گشت.
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)