پسركم
به خاطر ماه رمضون بابايي گفته كه اين يك ماهه رو نمي تونه بياد پيشمون . خيلي سخته كه تصور اينكه همسرت رو يك ماه نبيني .
هفته پيش مادرجون خونه هاشو رنگ كاري مي كرد و به خاطر جابجايي وسايلا يه خورده مريض شدم . روز سه شنبه كه رفتم دكتر دو روز بهم استراحت داد و اين بهونه خوبي بود كه بگيم بابايي بياد پيشمون .
عصر سه شنبه به بابايي زنگ زدم و گفتم دكتر دو روز استراحت بهم داده و شما هم كه قراره تا يك ماهه ديگه نياي پيشمون پس اين هفته دو روز زودتر بيا كه بيشتر پيشمون باشي و بابايي هم قبول كرد و آخر شب رسيد .
روزاي خوبي رو با همديگه گذرونديم و واقعا چقدر زود گذشت . ....
خوشحالي و شاد بودن شما دو تا فرزندانم رو توي چهره تون ميديدم علي الخصوص مليكا كه چقدر خودش رو براي بابايي لوس مي كرد . همين كه بابايي سرش رو روي متكا ميذاشت زود ميرفت و روي شكم بابايي مينشست و با مه مه گفتنش لباشو روي شكم بابايي ميذاشت و قلقلكش ميداد .
محراب از اين ور و مليكا از اون ور دنبال بابايي با به به و مه مه گفتنشون باباييشون رو قلقلك ميدادن . خيلي قشنگ بود ديدن اين صحنه ها . بابايي ، مليكا ، محراب . هنوز كه هنوزه چهره هاتون و خنده هاتون جلوي چشمامه .
مادرجون كه داشت سالاد رو آماده ميكرد هم ميخنديد منم همين طور ميخنديدم و شادي مي كردم .
شبي كه بابايي قرار بود صبحش بره . محراب گفت بابايي بيا همين مغازه اي كه سر خيابون بالاي خونمونه كه قبلا اينجا بودي رو بگير و ديگه از پيشمون نرو . بابايي ازت پرسيد شما از كجا ميدوني . گفتي خوب يادمه ديگه مغازت كنار نمازخونست ( منظورت مسجد بود ) .