حاملگی مامانی
روز یازدهم شهریور بود که متوجه شدم حامله هستم . یه جورایی خوشحال بودم و یه جورایی ناراحت به خاطر ملیکای گلم که هنوز خیلی خیلی کوچیکه و نیاز به مراقبت داره .
اما خوب کاری که شده بود . توکل به خدا ...
منم که بدجوری بد ویار هستم در عوض اینکه وزن اضافه کنم وزنم کم میشه . حوصله اصلا ندارم . نفسم خیلی خیلی تنگ میشه و نمی تونم چیزی بخورم . برای همین تصمیم گرفتم که دیگه به ملیکا شیر ندم .
خلاصه ٢٥ شهریور بود که تصمیم جدی گرفتم و تا آخر هفته فقط شبها شیر می خوردی عزیز مامان . از هفته جدید مادرجون گفت دیگه بهت شیر ندم و و تا وسطای هفته تا صبح ما رو بیدار داشتی و منم که حالم خوب نبود خیلی برام سخت بود که بغلت کنم و یا روی پام بزارم و تکون بدم .
خدا رو شکر تا آخر هفته من اذیت کردی و از روز شنبه دیگه بهونی برای شیر خوردن نیاوری . فقط اینکه تا صبح سه چهار بار بیدار می شدی و می گفتی آب .
برات شیشه گرفتم شب اول با شوق و ذوق شیر خوردی اما از صبح روز بعد دیگه سراغ شیشه نرفتی و هر روز که از اداره میومدم . میومدی سمت کیفم و می گفتی کاکا (خوراکی) می خوام .
این برنامه از شیر گرفتن شما . قربونت بشم گلم که این همه ناحقی در حقت شد . هیچ وقت خودمو نمی بخشم . اما از شیر گرفتنت یه خوبی داشت و اون هم اینه که صبحانه،نهار و شامت رو میخوری ...