محراب محراب ، تا این لحظه: 16 سال و 6 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 26 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

دانش آموزی به نام محراب

1392/7/15 11:14
نویسنده : مادر
169 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزکم باورم نمیشه که این همه بزرگ شدی ....

ساعت شش و نیم صبح از اون خواب قشنگ و شیرینت بیدار بشی ،اونم توی این هوای سرد . باید لباس فرمت رو بپوشی، کیفت رو دوشت کنی . بری مدرسه

بزرگ شدی آره . چقدر زود گذشت . باورم برام خیلی سخته .

چون عروسی خاله سمیه سی و یکم شهریور بود و شما تا ساعت یک شب بیدار بودی . صبحش هر کاری که کردم که بری مدرسه بیدار نشدی و میشه گفت خیلی گریه کردی .

بابایی و مادرجون و بقیه گفتن بهتره امروز نبریش مدرسه . اگه با زور ببرینش ممکنه دیگه از مدرسه بدش بیاد . من سعی کردم حداقل ساعتای ١٠ یا ١١ شما رو ببرم تا جشن ، تزئینات و دروازه قرآنی که بچه ها از زیرش رد میشن رو ببینی . اما تا ساعت یک ظهر خواب بودی .

خلاصه صبح روز بیدار شدی و با هم دیگه رفتیم مدرسه ، ازم قول گرفتی که توی حیاط مدرسه منتظرت بمونم و تنهات نزارم .

منم وقتی برنامه صبحگاهیتون تموم شد و شما رو تحویل مربی تون دادم رفتم اداره . ظهر که اومدم دنبالت مربی تون گفت بهتر بود امروز خیلی زود میومدین دنبالش . دلتنگ و کلافه شده بود . ولی گریه نکرد و منم با خودم بردمش توی دفتر . توی دفتر که خسته شد بهم گفت بریم توی کلاس پیش بچه ها .

مربیت ازم خواست فردا زودتر بیام دنبالت . خلاصه فرداش که مثل روز قبلش ازم قول میگرفتی که حتما توی حیاط منتظرت بمونم رفتیم مدرسه ، گریه می کردی و نمی رفتی توی صف ، مدیر مدرسه گفت بهتره بمونید تا مربیش بیاد و تحویلش بدین . خلاصه وقتی رفتی سر کلاس و یه جورایی مطمئن شدی که من پشت در کلاس منتظرت هستم نشستی و مربی ازم خواست که زوردتر بیام دنبالت و من  ساعت ١٠ و نیم اومدم دنبالت .

خیلی استرس و نگرانی داشتم که چون شما تا حال نه کلاسی و نه تنهایی جایی رفتی ، چه جوری بتونی پیش ٢ رو بری .

اما خدا رو شکر از روز بعد خودت میرفتی سر کلاس و حتی به من میگفتی مامانی شما برو اداره ، نمیخواد دیگه دم در مدرسه وایستی . 

حقیقتش روز اول که بردمت مدرسه ، دلم گرفت که چه جوری اینجا تنهات بزارم ، اشکها توی چشمام حلقه زده بود . دلم نمی خواست که اونجا تنها بمونی . وقتی برای من این همه سخت بود پس  گل پسرم ترس شما از اینکه مبادا من شما رو اونجا بزارم و نیام دنبالت عادی بود ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان محمد فاضل
23 مهر 92 13:32
ای جان که مدرسه میری