محراب محراب ، تا این لحظه: 16 سال و 3 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 23 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

تصادف

1390/4/28 9:04
نویسنده : مادر
407 بازدید
اشتراک گذاری

روز يك شنبه بود كه به بابايي زنگ زدن كه بابابزرگ محمدي حالش بده ، بابايي گفت اگه بهت مرخصي ميدن بريم مشهد ديدن بابا ، خيلي زشته توي اين موقعيت نريم پيش بابا ، من گوشي تلفن رو برداشتم و به همكارم زنگ زدم ببينم بهم مرخصي ميده يانه ، ايشون با مرخصيم موافقت كرد كه واقعا با اينكه سرش خيلي خيلي شلوغ بود بازم بهم مرخصي داد .

وسايلا رو جمع كرديم راستي مادرجون ، بابابزرگ ، خاله سميمه و خاله صديق خودم هم رفته بودن مشهد آخه دايي كوچيكم با خانومش داشتن از مكه مي اومدن .

ساعت 8 شب بود كه من و بابايي و شما - محراب - ، دايي غلامرضا و محمدرضا - پسرخاله صديق - به سمت مشهد راه افتاديم ساعت يك و نيم رسيديم مشهد .

شب سه شنبه بهمون خبر دادن كه دايي كوچيكم ساعت 10 و نيم هواپيماشون ميشينه ، همگي با عجله شام خورديم و آماده شديم چهار تا ماشين بوديم يكي ماشين بابايي ، يكي ديگش ماشين پسرخاله خديج ، ماشين بابابزرگ و آخريش هم ماشين عمو علي بود

توي بلوار فرودگاه بابايي از توي آينه عقب رو نگاه كرد ديد كه مهدي خاله خديج ديده نمي شه .

يه گوشه وايستاد كه بهشون زنگ بزنه كه كجان چرا نميان ، اولش گوشي دايي غلامرضا مشغول بود بعد خودش زنگ زد و گفت كه ماشين چپ شده تصادف كردن ...

بابايي دنده عقب برگشت يه گوشه وايستاد همگي ماهايي كه تو ماشين بوديم قلبامون تب تب مي كرد داشتيم ديوونه مي شديم بابايي پياده شد و گفت شماها پياده نشين تو ماشين بمونين .

من كه طاقت نياوردم پاشدم كه برم پيششون شما - محراب - گريه كردي مجبور شدم شما رو هم با خودم ببرم ، ماشين مهدي با يك اتوبوس تصادف كرده بود اين همه صحنه تصادف وحشتناك بود كه نمي تونم توصيفش كنم كنار خيابان خاله خديج ، پسرش احسان و مهدي ، دخترش زهرا ، خاله سميه و دايي غلامرضا نشسته بودن صورت خاله و سر احسان پر خون بود لباساي خاله سميه و دايي غلامرضا و مهدي هم همينطور ، مهدي احسان رو توي بغلش گرفته بود كه مي گفت داداشي الهي من بميرم و با تو كاري نمي شد آخه احسان تا حدودي معلوليت جسمي داره .

حدوداً 40 دقيقه طول كشيد كه آمبولانس بياد من يكسره گريه مي كردم همگيمون ديوونه شده بوديم يه چندتا ماشين نگه داشته بودن و وقتي كه مي ديدن دارم گريه مي كنم مي گفتن خانم گريه نكن ببين حالشون خوبه ، ببين همگيشون سالمن شما هم كه مي ديدي من دارم گريه مي كنم شروع مي كردي به گريه كردن

حتي الان كه دارم اين خاطره رو مي نويسم دوست دارم گريه كنم .

همه اونايي كه توي ماشين بودن رو با آمبولانس بردن ماهم يك ساعت وايستاديم كه پليس بياد و كروكي رو بكشه و خلاصه كارا رو انجام بده خاله صديق كه پسرش محمدرضا نذاشته بود كه بره و تصادف رو ببينه كنار خيابون نشسته بود وقتي كه ماشين مهدي رو داشتن ميبرن پاركينگ خاله ديد و اونجا زد زير گريه ، نمي تونسيت جلوي خودش رو بگيره .

ماشين عمو علي با اونايي كه توي ماشينش بودن رفتن فرودگاه و ماها رفتيم بيمارستان تا ساعت 4 صبح بيرون بيمارستان منتظر بوديم

خدا رو شكر با عكسايي كه از بچه ها گرفته بودن مشخص شد كه خاله سميه ، دايي غلامرضا ، زهرا ، مهدي باهاشون كاري نشده فقط يه خورده دست و پاهاشون كوفته شده .

احسان دو طرف سرش بخيه خورده بود اما دو سه روز توي بيمارستان نگهش داشتن تا مطمئن بشن كه مشكلي براش پيش نياد .

خاله خديج پوست دستش كنده شده بود آخه موقع تصادف كه روي زمين كشيده مي شدن - ماشين يك طرفه شده بود - احسان رو توي بغلش گرفته بوده كه صدمه نبينه . يكي از دندوناي پايينش لبش رو سوراخ كرده بود و اومده بود بيرون دندوناش از توي لثه بيرون اومده بود .

احسان گريه مي كرد و مي گفت مامانم كجاست حالش خوبه .

خاله هم مي گفت با احسانم چيكار شده ، كجاست .

دايي غلامرضا از احسان فيلم گرفت و برد كه خاله ببينه كه حالش خوبه و خيالش راحت شد احسان يه روز از مامانش زودتر مرخص شد .

توي خيابان هركسي رد مي شد مي گفت چند نفر كشته شدن ، كسي باور نمي كرد كه هميشون زندن ، با اينكه جلوي ماشين جمع شده بود و ماشين دو تا چرخ توي هوا زده بود و از اونجا با آهناي كنار خيابان خورده بود كه يك طرفه شده بود و روي زمين كشيده شده بود با مهدي كه راننده بود كاري نشده بود . مي گفتن برين خداتون رو شكر كنيد كه پرت نشدن پايين .

خدايا شكرت از اينكه همگيشون سالمن . واقعا خدا و امام رضا حافظ و نگه دارشون بوده همه همين حرفا رو مي زدن .

ميگفتن برين حرم ، برين از خدا و امام رضا تشكر كنيد كه با اون تصادف وحشتناك باهاتون كاري نشده .

ماهم تا ابد خداروشكر مي كنيم .

توي همون چند ساعتي كه جلوي در بيمارستان منتظر بودين اين همه آمبولانس تصادفي مياورد كه باورت نمي شد . يكي شون شهرستاني بود كه چندتا چاقو بهش زده بودن توي بازار درگير مي شن و بهش چاقو مي زنن .

توي يك تصادف ديگه سه نفر كشته شده بودن خانمه دم در توي سرش مي زد و مي گفت حالا چيكار كنم به دخترش مي گفت كي ميخواد تو رو ببره مدرسه ، كي ميخواد بالاي سرت باشه .

خدايا نمي دونم با چه زبوني ازت تشكر كنم ، با اين اتفاقاتي كه مي اوفته ما آدما مي فهميم كه خدا چقدر دوستمون داره و حافظ و نگه دارمون بوده . خدايا شكرت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)