حاملگی مامانی
محراب عزیز من و بابایی یه مدتی بود که تصمیم گرفتیم یه داداشی یا آبجی برای شما بیاریم که از تنهایی دربیای .
15 ماه رمضون بود که رفتم و آزمایش خون دادم که خوشبختانه جواب مثبت بود الان حدوداً تو ماه سه هستم .
بهت گفتیم که آبجی شما توی بیمارستانه ، گذاشتیمش بزرگتر بشه بعد بیاریمش خونه .
ویار شدید دارم ، نفسم تنگه بسختی نفس می کشم ، حرف زدن برای مشکله این همه آروم حرف می زنم که حتی شما گوشتو میاری جلوی دهنم که بشنوی من چی میگم .
از بوی غذا ، مسواک ، یخچال ، خونه خودمون ، حمام ، صابون ، شامپو و ... خیلی بدم میاد .
ماه دوم حاملگی میشه گفت هر شب بیمارستان بودم و سرم می زدم تا فشارم بیاد بالا ، خدا رو شکر که بابایی میتونه آمپور و سرم بزنه و من تو خونه اینا رو میزدم .
هر موقع که سرم می زدم شما میومدی بالای سرم و به سرم نگاه می کردی که ببینی کی تموم می شه ، می گفتی می خوام با آقای دکتر دعوا کنم که دیگه آمپور و سرم بهت نده .
هی ازم سوال می کردی :
امانی خوب شدی ؟ می تونی حرف بزنی ؟ می خوای ببرمت دکتر !
بعضی مواقع که نفسم خیلی خیلی تنگ بود تو چشمام نگاه می کردی و اشکات تو چشمات حلقه می زد حتی یک دفع که گریه کردی .
الهی من دورت بگردم مامانی که اینهمه ناراحتت کردم ، منو ببخش .
همیشه دوست داری در مورد آبجیت برای حرف بزنم .
ازت سوال می کنم که آقا محراب داداشی می خوای یا آبجی ؟
شما هم می گی هم داداشی ، هم آبجی