محراب محراب ، تا این لحظه: 16 سال و 3 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 23 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

دایی غلامرضا

از خاله سمیه شنیدم که دایی غلامرضا داره بابایی میشه و چند روز پیش هم شنیدم که به احتمال زیاد نی نی شون دختره مبارکشون باشه راستی شنیدیم که دی ماه دنیا میاد
15 شهريور 1393

....

ملیکای عزیزم ، دختر نازم توی یه هفته من مجبور شدم که همه موکت های توی خونه رو بشورم اونم سه دفعه دفعه سوم این همه عصبانیم کردی که دل میخواست موهای سرم رو دونه دونه بکنم و سرم رو بزنم زمین شبا از درد پا و کمر نمی تونستم بخوابم ، بابایی که از درد کمر نمیتونه شبا بخوابه و خودم مجبور بودم که بشورم ، خشک که شد پهنشون کنم و از بابایی هم توقع نداشتم که کمکم کنه ... میرفتی توی یه اتاق جیش می کردی و قدم زنان میومدی پیشم و می گفتی مامان چیش دارم اونم دقیقا بین نماز ظهر و عصرم یه اعتراف بکنم این سه بار که این کار رو کردی قبل نمازم با خودم می گفتم ملیکا داره خوب میشه دیگه یه چند وقتی شده که جیش نکرده و میره دستشویی ، با گفتن این حرف و بلا...
15 شهريور 1393

اتفاقاتی که برامون چه خوشایند و چه ناخوشایند پیش اومده

اول اینکه ماه رمضون خوبی بود حقیقتش ما که نتونستیم روزه بگیریم ولی یه جورایی روزه می گرفتیم چون بدون محسن جونمون چیزی از گلومون پایین نمی رفت جز آب . اینجا خیلی گرم بود بابایی صبح ساعت 7 صبح می رفت و 2 ظهر بر میگشت و میخوابید و ساعت 7 تا 8 شب هم می رفت مغازه و دقیقا وقتی اذون می گفتن پاشو میزاشت تو خونه . توی ماه رمضون دو سه بار رفتیم مشهد ، بابایی براش کاری پیش اومده بود روزه بابایی که صحیح بود ولی سخته ها دهن روزه اونم توی آفتاب رانندگی کنی اونم 7 ، 8 ساعت . 24 ماه رمضون بود که عمو مهدی به بابایی زنگ زد و خبر داد که مادر دامادشون ( امیر آقا ، شوهر عمه سمیه ) فوت شده ، وقتی بابایی زنگ زد خونه و خبرش رو بهم داد باورم نمیشد برای هیچ ...
15 شهريور 1393

پس از دو ماه

سلام به دوستان وبلاگی و غیر وبلاگی سلام به فرزندان گلم محراب ، ملیکا و متین سسسسسسسسسسسسسسسسسسلام اومیدوارم که صدامو شنیده باشین نه اینکه دو ماهه نبودم خب دیگه سخته دیگه با سه تا بچه های گلم شنگول منگول و حبه انگور فرصتی پیدا نمیشه که بیام به وبلاگ سر برنم اگه فرصتی هم باشه سعی می کنم یه چرتی بزنم آخه خیلی خوابم میاد .  
15 شهريور 1393

بابایی

بابایی هنوز از کمرش خیلی اذیته و تصمیم گرفت که حجامت کنه ، از دکتر وقت گرفتیم ملیکا هم همون موقع بیدار شده بود و بهونه میاورد و مجبور شدیم که ببریمش مطب ، وقتی نوبت بابایی شد و خانم منشی پشت بابایی رو حجامت کرد رفت و استکان و لیوان آورد که بادکش کنه ، ملیکا وقتی استکانا رو دید گفت مامانی میخوان چایی بدن من چایی میخوام و یه کاسه که توش پنبه و پانسبان بود رو دید گفت مامانی غذا چی داریم   دکتر گفت که باید دو هفته دیگه بیان و کمرشون رو حجامت کنیم و بین این دو هفته باید سه بار بادکش انجام بدین ما هم که راهمون دور بود و منشی بهم یاد داد که چجوری باید بادکش کنم و تا حالا دو بار پشت بابایی بادکش کردم ان شاء الله که بابایی خیلی زود...
14 تير 1393

بابایی و...

جدیدترین عکس خانوادگی اینم عکس محراب و ملیکا که آماده شدن بخاطر اینکه قرار بود دوست بابایی بیاد خونمون ، اما براشون مهمون اومد و نیومدن و منم پیشنهاد کردم بریم بیرون و رفتیم و غذا گرفتیم و زودی برگشتیم آخه بابایی میخواست سریال ستایش رو نگاه کنه ...
12 تير 1393