من هستم . می خوام بنیسم
یک روز عصر تصمیم گرفتم برم بازار و پارچه برای مانتو بگریم و بدم خیاطی ، با خاله سمیه صحبت کردم و قرار شد ساعت 5 عصر بریم
اون روز دانیال - پسر دایی هاشم - خونه بود و داشتی باهاش بازی می کردی .صدات زدم که بیای توی اتاق خواب و لباساتو بپوشی .
اومدی و گفتی : مامانی من هستم . می خوام بنیسم ( بنویسم ) . گفتم : می خوام برم بازار شما نمیای .
گفتی : نه ، می خوام مقشامو بنیسم آخه معلمم دعوا می کنه .
شما برو ، فردا با هم می ریم خونه دانیال باشه مامانی .
منم حاضر شدم و چندین بار صدات زدم اما بازم همون حرفاتو دوباره می زدی به خودم گفتم از کنارت رد بشم که منو ببینی شاید پشیمون بشی . دوست داشتم که ببرمت بیرون . با شما خداحافظی کردم شما هم گفتی خداحافظ
تو ایستگاه که با خاله سمیه قرار داشتم اومد و گفت محراب کجاست ، گفتم نیومد . اونم از اینکه شما نیومدی خیلی خیلی تعجب کرده بود .
آخه هر کسی که از خونه می ره بیرون شما گریه می کنی و می گی منم می خوام برم برای همین برای ما تعجب آور بود که اون روز نیومدی ...