مليكا
گل هاي ماماني و بابايي ، نه اينكه من دارم خاطراتتون رو مي نويسم هر جا كه اسمتون رو مي نويسم در كنارش يه ماماني هم اضافه مي كنم ، بعدش كه ميرم و نگاهي به وبلاگ ميندازم به خودم ميگم بهتر بود كه اسم بابايي رو هم اضافه مي كردم .
مادرجون با مليكا كوچولو بازي مي كنه و بهش دست زدن رو ياد داده ، وقتي يه چيز جديدي ياد مي گيري ديگه قبلي ها رو فراموش مي كني . فداي دختر گلم .
هنوز ياد نگرفتي كه روي زمين بخزي يا هم چاردست و پا بري ، ولي با پاهات دو قدم مياي جلو و با دستات خودتو مي كشوني جلو ، راستي دو سه روز كه ياد گرفتي وقتي دراز كشيده هستي ، بشيني و با همين دراز كشيدن و نشستن خودتو مي كشوني جلو .
دو شبه كه نمي خوابي ، بجوري سرما خوردي ، اين همه آبريزش بيني داريييييييييييي ، حتي از چشماي قشنگت آب مياد . فدات بشم ماماني كه سرماخوردي ، شبا تا صبح بيداري و نق نق مي كني آخه نه مي توني شير بخوري و نه نفس بكشي .
خوب حالا بردمت دكتر ، ان شاء الله كه با خوردن اين داروها خوب خوب بشي .
وقتي كه بازي مي كني از خودت سر و صدا درمياري ، و بيشتر مواقع جيغ مي كشي ، منم به مادرجون مي گم مليكا از الان داره جيغ مي كشه وقتي بزرگ بشه چي ميشه .