سلامی پس از مدتها
نمیدونم از کجا شروع کنم . الان که دارم مینویسم اعصابم بهم ریخته . بدجوری عذاب وجدان دارم .
واقعیت اینه که :
دیشب دایی غلامرضا خودشو عقیقه کرده بود . همه خواهر و برادرا رو دعوت کرد خونش و مثل همیشه بابابزرگ آشپز بود .
دایی غلامرضا به محراب قول داده که یک دستگاه پلیاستیش میخواد بهش بده . این همه شوق و ذوق داشت که میپرسید مامانی کی میخوایم بریم خونمون . آخه ساعت 9 شب شده من باید بخوابم . بیشتر این سوال کردنات برای این بود که داییت گفته بود وقتی خواستی بری خونتون دستگاه رو بهت میدم .
خلاصه شب نشینی و شام خوردن که تموم شد بابایی از اونجا از همه خداحافظی کرد و رفت ( خدا بهمراش ، انشاءالله که همیشه صحیح و سالم باشه و سایش بالای سر من و شما فرشته هام).
با ماشین دایی مهدی که مینی بوسه اومدیم خونه و شروع کردی به بهونه گرفتن که من میخوام دستگاه رو به تلویزیون وصل کنم و بازی کنم . خلاصه با کلک و صحبت زیاد با جنابعالی قبول کردی که بری و زود بخوابی . فردا که از مدرسه اومدی بازی کنی . قبلش هم دایی هاشم گفت که من دسته آتاری دارم دو تا فردا براش میارم .
چون ماشین بابابزرگ دست دایی هاشم بود صبح قرار شد که زود بیاد و با خودش بیاره . خلاصه صبح که بیدار شدی بهونه گیری می کردی که دستگاه رو میخوام با خودم ببرم مدرسه که نوید اینجا بهش دست نزنه . خیلی اذیتم کردی ، دیگه از دستت کلافه شدم و صدامو بلند کردم و باهات دعوا کردم . با دعوا فرستادمت که صبحانه بخوردی و هی نق نق می کردی . واقعا سر صبحی دیوانم کردی محراب ..
وقتی دایی هاشم اومد گفتی ازش بپرس دسته ها رو آورده و دایی هاشمم گفت که یادم رفته . اینو که شنیدی باز بدتر کردی و نشستی و شروع به گریه کردن کردی . دیگه دجوری اعصابم خورد شد و دوبار زدم توی صورتت و چون صورتت از اشکات خیس بود بدجوری دستم درد گرفت و حتی صورتت قرمز شد .
برای همین عذاب وجدان دارم و امروزم خراب شده . دم به دقیقه ساعت رو نگاه می کنم و واقعا چقدر ثانیه ها دیر میره . میخوام ساعت 12 و نیم بیام دنبالت و بگیرمت بغلم و فشارت بدم عزیز مامان
منو ببخش، خیلی مامان بدی شدم . الانم که باردارم اصلا حوصله سرا و صدا و مخصوصا نق نق و گریه بچه های بزرگ رو ندارم . بخاطر همین سر و صدا و صحبت ها دوست ندارم برم مهمونی و جاهای شلوغ.
نمیدونم چه جوری جبران کنم عزیزکم . فقط میتونم بگم که منو ببخش و خیلی دوستت دارم پسرم ...