حرف های شیرین و قشنگت
ساک شین می خوام صلوات بفرستم
مادرجون به من گفت اگه فوضویی ( یعنی فضولی ) کنی از بستنی خبری نیست
خاله سمیه ساکت شو اعصابمو خورد کردی
مامانی من با دایی گیزا میرم یه دور میزن زودی بر می گردم
وقتی خاله سمیه بوست می کنه میگی مامانی بوسام تموم شد بوسامو ازش بگیر
بعضی مواقع بهت می گم محراب این کار رو شما نمی تونی انجام بدی شما هنوز کوچیکی می گی نه من بزرگ شدم ببین . اما مواقعی که خودت باید کاراتو انجام بدی می گی مامانی من کوچولویم نیتونم ( نمی تونم ) ببین دستم نمی رسه
یک روز اشتها نداشتم که نهار بخورم فقط یک استکان آب خوردم شما گفتی مامانی آدم با آب بزرگ نمیشه باید غذا بخوری که بزرگ بشی
روز جمعه رفته بودیم روستا ، نوید و بابایش اونجا بودن ظهری دایی مهدی به نوید گفت بیا بیریم شما هم که مثل همیشه جلوی همه هستی که می خوای باهاشون بری ، من نزاشتم بری ، گریه می کردی و می گفتی دایی مهدی منو دوست نداره من با خودش نبرد من نویدو دوست دارم دایی مهدی رو دوست دارم