سرماخوردگی
روز جمعه رفتیم روستا بابابزرگ عصر بارون گرفت و هوا خیلی خیلی سرد شد من که از سرما می لرزیدم و دوست داشتم یه بخاری روشن کنم و برم جلوش تا گرم بشم .
شب موقع خواب شما رو خودت پتو ننداختی صبح که بیدار شدی سرفه می کردی خوب نمی تونستی نفس بکشی
منم رفتم اداره و ظهر که اومدم خونه شما رو حاضر کردم و با هم رفتیم دکتر ، شما توی راه خوابت برد اما خداروشکر تو مطب دکتر بیدار شدی .
دیشب ساعت 9 بود که خوابیدی یک ساعت بعدش توی خواب گریه کردی گذاشتمت روی پام تکون دادم که بخوابی همین که ساکت شدی چشماتو روهم گذاشتی دوباره بیدار شدی و گفتی مامانی منو نزن ، مامانی منو نزن .
مادرجون گفت حتما خواب بدی دیده که این جوری می کنه خلاصه تا صبح آخ اوخ داشتی ، اما خداروشکر بعد از نماز صبح راحت خوابیدی بین خوابتم سرفه می کردی
ان شاء الله که خوب خوب خوب می شی مامانی
ای کاش روز جمعه مواظب می بودم که این جوری سرما نخوری
قربونت بشم الهی