روز اول ماه رمضون خونه مادرجون بودیم نوید ساکش رو آمده کرده بود که با ما بیاد خلاصه اجازشو از باباش گرفت و با ما اومد . شما هر شب بهش می گفتی دلت که برای بابا و مامانت که تنگ نشده ! اینجا خیلی دوره , یه دفعه گریه نکنی بهش می گفتی ببین حالا که آوردیمت دیگه اینهمه فضولی نکن ، دلت نباید تنگ بشه فهمیدی و رشبی که قرار بود فرداش دایی مهدی و زن دایی و مادرجون ابیان نوید رو ببرن این همه گریه کردی و گفتی دایی مهدی نیا هر وقت که ما اومدیم نوید رو با خودمون میاریم و وقتی اومدن و یه افطاری و سحری پیشمون بود و صبحش میخواستن برن مادرجون گفت بهتر زودتر بریم که محراب بیدار نشه و گریه نکنه