محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 26 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 10 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

عید قربان

عیدتون مبارک . و خوشحالم که بابایی هر جوری که بود خودشو رسوند پیشمون     ...
5 آبان 1391

6 ماه مرخصی تموم شد ...

سلام 6 ماه مرخصی زایمان رو رفتیم پیش بابایی و این مدت این همه زود گذشت روزای خیلی خیلی خوبی بود ولی افسوس که زود تموم شد ظهر ها و شب ها منتظر بابایی بودیم که از سرکارش بیاد و انگار وقتی بابایی میومد خونه ، چشمامون روشن می شد آخه از صبح تا شب من و شما و ملیکا تو خونه تنها بودیم . روز جمعه بعد از اینکه نهار خوردیم با بابایی خداحافظی کردیم شما که از ذوق رفتن به خونه مادرجون از ماشین پیاده نمی شدی که حتی با بابایی خداحافظی کنی . توی راه چشمام پر اشک بود و بابابزرگ هم که آهنگ غمناک گذاشته بود و اصلاٌ نمی تونستم گریه نکنم و هر لحظه یاد خاطرات شیرین 4 نفریمون میوفتادم بیشتر گریم می گرفت . شبای پنج شنبه یه فرش و وسایل شام رو بر...
26 مهر 1391

مامانی پول بده

توی ماه رمضون نوید یک هفته اومد پیشمون شما که خیلی خیلی خوشحال بودی چون یه همبازی داشتی اونم نوید که این همه دوستش داری ، یه روز به نوید پول دادم و با هم دیگه رفتین سوپری و برا خودتون خوراکی خریدن ، از اون روز به بعد ازم میخوای بهت پول بدم و تنهایی بری سوپری ، اگه که بهت پول ندم قهر می کنی و میری توی اتاق خواب گریه می کنی ، منم بخاطر اینکه این عادت رو از سرت بیرون کنم مجبورم بهت بی محلی کنم ....   مامانی از اون پولا که رنگش سبزه می خوام . ...
26 مهر 1391

ب ب

امروز برای اولین بار ملیکا گفت ب ب صدای ملیکا رو با گوشی ضبط کردم و به بابایی زنگ زدم و گوشی موبایل رو روشن کردم که بابایی صدای ب ب ملیکا رو بشنوه . وای چه ذوقی کردم وقتی ملیکا ب ب می کرد ....   ...
15 مهر 1391

ملیکا

امروز ساعت 7 شب ملیکا برای اولین بار غلت زد و خودشو به شکم کرد و بخاطر اینکه نمی تونست خودشو تکون بده عصبانی شد و گریه کرد دوتا دستشو مشت می کنه و میزاره توی دهنش و بعضی از اوقات هم دو تا از انگاشتاشو و جدیدن هم دهنش رو مزه می کنه . الهی قربونت بشم مامانی    ...
16 مرداد 1391

چی بهت بگم آخه ......

یه شب بابایی وقتی از مغازه اومد سه تا خربزه دستش بود و گفت یک وانتی که از روی باسکول داشت رد می شد زد به ماشینم و برای همین این سه تا خربزه رو به خاطر خشی که روی ماشین افتاد رو بهم داد و این حرفای بابایی تو ذهنت مونده بود از اون موقع به بعد هر وقت بابایی دو دستش خربزه بود بهش می گفتی بابایی باز آقای وانتی زده به ماشینت و دوباره بهت خربزه داده آره !!!! یه شب دلمه داشتیم و به بابایی گفتم بریم امامزاده وسایلا رو برداشتیم و رفتیم ده دقیقه بعدش یک اتوبوس اومد و دو سه نفرشون موکت آوردن و نزدیک ما پهن کردن و سفره انداختن و بقیه مسافرا وقتی از زیارت اومدن نشستن سر سفره داشتن شام میخوردن یکی از همون آقاها دو پرس غذا برامون آورد بابایی قبول نمی کر...
16 مرداد 1391

یه همسفر کوچولو

روز اول ماه رمضون خونه مادرجون بودیم نوید ساکش رو آمده کرده بود که با ما بیاد خلاصه اجازشو از باباش گرفت و با ما اومد . شما هر شب بهش می گفتی دلت که برای بابا و مامانت که تنگ نشده ! اینجا خیلی دوره , یه دفعه گریه نکنی بهش می گفتی ببین حالا که آوردیمت دیگه اینهمه فضولی نکن ، دلت نباید تنگ بشه فهمیدی و رشبی که قرار بود فرداش دایی مهدی و زن دایی و مادرجون ابیان نوید رو ببرن این همه گریه کردی و گفتی دایی مهدی نیا هر وقت که ما اومدیم نوید رو با خودمون میاریم و وقتی اومدن و یه افطاری و سحری پیشمون بود و صبحش میخواستن برن مادرجون گفت بهتر زودتر بریم که محراب بیدار نشه و گریه نکنه  
6 مرداد 1391

پسرک دل نازک

اگه دست و پای من یا بابایی یا مادرجون و بقیه زخمی بشه ، میگی مامانی بیار بوسش کنم تا خوب بشه حتی اگه خودت هم زمین بخوری و زخمی بشی دست و پاتو میاری تا برات بوسش کنیم . فکر می کنی با بوس کردن زخمش خوب میشه ... ...
26 تير 1391