محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 26 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 10 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

دامادی دایی غلامرضا

بالاخره دایی غلامرضات هم داماد شد خیلی دوست داشتم برا خرید عروسیش می بودم اما نشد دیگه .... خانم داییت هم دختر خاله منه ، ازت پرسیدم عاطفه رو دوست داری زن داییت بشه ، گفتی : نه ، من فقط دایی غلامرضامو دوست دارم . شما دایی غلامرضا رو خیلی دوست داری ، داییت خیلی کم میاد خونه مادرجون ، بعضی شبا براش گریه می کنی و ازم میخوای بهش زنگ بزنم که بیاد پیشت .   ...
15 تير 1391

سوراخ کردن گوشای ملیکا

بابایی اوایل راضی نمی شد که گوشای ملیکا رو سوراخ کنیم اما بالاخره امروز عصر رفتیم و گوشاشو سوراخ کردیم و یه کوچولو گریه کرد و ساکت شد قربونش بشم الهی
13 تير 1391

بابایی من گم شدم

سلام عزیز مامان امروز تصمیم گرفتم برم اداره تا کارای حقوقم رو درست کنم شما هم گفتی مامانی منم میخوام بیام ، منم ملیکا رو گذاشتم پیش مادرجون و شما رو با خودم بردم اداره ، شما رو تو اتاق همکارا گذاشتم و رفتم به اتاق یکی دیگه از همکارا و چون یه خورده دیر کردم شما هم گوشی رو از توی کیفم برداشته بودی به بابایی زنگ زدی که بابایی من گم شدم وقتی اومدم پیشت همکارا گفتن پسرت به باباش زنگ زد و نمی دونیم چی گفت که باباش خیلی ناراحت شد همون موقع بابایی زنگ زد و گفت کجایی محراب گم کردی منم گفتم موضوع رو براش گفتم وقتی بهت گفتم مامانی چرا این کار رو کردی گفتی من به بابایی نگفتم که گم شدم وقتی اومدیم خونه مادرجون گفت محراب رو گم کردی بابایی به دایی غلامرض...
12 تير 1391

پخ

بابایی وقتی زنگ آیفون رو میزد شما در رو باز می کردی و میرفتی پشت در و بابایی وقتی میومد تو خونه بابایی رو می ترسوندی ، بعدش من و شما و ملیکا می پریدم هوا و می گفتیم بابایی ترسید و بابایی می گفت یواش تر صدا میره خونه همسایه زشته . حقیقتش قبل از اینکه بابایی بیاد تو خونه من بهش اشاره می کردم که شما پیش دری و خودشو بترسونه ولی بعضی اوقات هم واقعا بابایی مترسید و میپرید هوا ...
10 خرداد 1391

عکسهای جدید محراب و ملیکا

  اینم مدل مویی که آرایشگر برات زده ، بابایی می گفت بعد از اینکه از روی صندلی آرایشگاه اومدی پایین مشتریای آرایشگاه از شما چندتا عکس گرفتن .     ملیکا حانم دختر بدی شدی روزا تا شب خوابی و شبها نمیزاری ما بخوابیم این همه گریه می کنی که مجبور شدم برات شیشه و پستونک بگیرم و خدا رو شکر با شیشه می تونم یه خورده آرومت کنم . داداشی خیلی خیلی دوستت داره و وقتی می خواد بخوابه میاد کنارت و بوست می کنه و دستش رو روی صورتت می زاره و میگه آبجی رو اندازه دنیا دوست دارم .       فدات بشم پسر گلم که دوست داری آبجی رو بغل کنی و وقتی گریه می کنه زود میری شیشه آبجی می زاری توی دهنش یا هم ...
7 خرداد 1391

تفاوت های محراب و ملیکا

سلام ببخشید این مدت نتونستم به نی نی وبلاگ سر بزنم و خاطرات گل پسرم رو بنویسم اما تمام سعی و تلاشم رو کردم که به ذهنم بسپرم . بلاخره آبجی محراب گلمون دنیا اومد من دوستم داشتم دخترم 21 فروردین دنیا بیاد چون محراب 21 اردیبهشته . محراب 21 اردیبهشت روز شنبه ساعت 9 و 35 دقیقه صبح دینا اومد ملیکا 16 فروردین روز چهارشنبه ساعت 3 بامداد دنیا اومد . وزن محراب 2750 گرم و ملیکا 2550 گرم ، دور سر محراب 32 و ملیکا 5/32 ، قد محراب 53 و ملیکا 48 ، گروه خونی محراب B مثبت و ملیکا O مثبت . شباهت هر دوشون اینه که هفته 39 دنیا اومدن . محراب خیلی خیلی خوشحاله ، هر کسی می خواد بغلش کنه ناراحت میشه و می گه آبجی منه ، مامانی می خوام بغلش کنم . ی...
27 فروردين 1391

رخت سفر برای شش ماه یا هم چند سال

الان دو روز که اومدم خونه خودم توی این شهر غریبم و هیچ آشنایی رو ندارم از خانواده و فامیل ، همکار و ... دور شدم ، توی این دو روز این همه دوری خانواده برام سخت بود که انگار یک ساله که من ازشون دور شدم و از خدا می خوام بهم صبرش رو بده که دوریشون رو تحمل کنم . اما خوشحالم که آخر هفته برمیگردم پیش خانواده چون ملیکا نوبت شنوایی سنجی داره ، توی این ده ، دوازده روز شبها بیدارم ملیکا از ساعت 12 شب به بعد تازه بیدار میشه و گریه می کنه ، ما مستاجر هستیم و صاحب خونه طبقه بالا زندگی می کنه ، دوست ندارم صدای ملیکا اذیتشون کنه . غروب جمعه که از خونه مامان اومدیم بیرون ، خاله خدیج اونجا بود من چشمام پر اشک بود و گریه می کردم ، خواهرم سمیه نار...
26 فروردين 1391

خدا منو ببخشه

از روزي كه برامون مهمون اومده اخلاقت يه خورده عوض شده خيلي بهونه مي گيري ، گريه مي كني ، كمد اسباب بازي هاي نويد تو خونشون جا نميشد و گذاشتن توي زيرزمين ، بچه ها ميرن تو زيرزمين و اسباب بازي ميارن تو خونه ، شما و بقيه بخاطر اسباب بازيا با هم دعوا مي كنين . من كه نمي تونم به بچه ها چيزي بگم ، اگه بچه ها بهت بزنن ، از خودت دفاع نمي كني و مي زني زير گريه ، منم باهات دعوا مي كنم و مجبورم دست شما رو بگيرم ببرمت تو اتاق خواب و در اتاق رو روت ببندم ، اين همه صدام مي زني ، گريه مي كني و من بهت توجه نمي كنم . وقتي مي بيني بهت توجه نمي كنم مياي تو بغلم و منو بوس مي كني ، مي گي ماماني من كه دوستت دارم شما چرا منو دوست نداري . دلم مي خواد همونجا بزن...
7 فروردين 1391

نوروز 91

                بعد از سال تحویل همگی رفتیم مزار شهدا تا برای مادر و پدر مادرجون و پدر و مادر و خواهر بابابزرگ فاتحه بخونیم و بعدش برگشتیم خونه و آماده شدیم که بریم طبس ، از اول عید تا چهارم عید طبس بودیم و بهمون خیلی خوش گذشت و فقط جای دایی مهدی ، عمو علی و عمو مهدی خالی بود .     ...
5 فروردين 1391

دست شما درد نكنه

روزايي كه مي خوايم بريم عيد ديدني ، وقتي لباساتو تنت مي كنم ،  تو گوشم مي گي : ماماني دست شما درد نكنه ، مي گم چرا ماماني : مي گي آخه برام لباس خريدي ، شلوار خريدي .  
5 فروردين 1391