محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 26 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 10 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

برف بازي

سلام ، مليكا براي اولين بار برف ديد ، اما خوب هنوز كوچيك و در اون حد نيست كه بشناسه ، آقا محراب عزيز مامان روزي كه برف اومد بهت گفتم كه بابايي وقتي بياد ميبرمت برف بازي كني ، صبح روز پنج شنبه با بابايي رفتي بيرون و برفا رو فقط از توي ماشين نظاره كردي ، ظهري وقتي بابايي كاراش تموم شد اومد خونه دنبال من و مليكا ، چون هوا خيلي سرد بود مليكا رو باخودمون نبرديم بيرون ، فقط من و شما و بابايي رفتيم ، خيابونا خيلي قشنگ شده بود برفا روي شاخه هاي درختا نشسته بود و خيلي قشنگ بود و منم فقط نگاه مي كردم و به شما و بابايي هم مي گفتم ببين ببين اون درختا رو چقدر قشنگه . روي كوه ها رو برفا پوشونده بود و منظره خيلي قشنگي بود .   اي كاش روي دروغ...
9 دی 1391

به سلامتي ....

+به سلامتی اونی که سیگار نمیکشه چون یه عمره داره از زندگی میکشه ! &&&&&& +به سلامتیه کسایی که برای داشتنشون لازم نیست با سیاست باشی و نقش بازی کنی …   همین که یک رنگ باشی کافیه...! &&&&&& +به سلامتی اونایی که قدرشونو ندونستیم و تو روح اونایی که لیاقت ما رو نداشتن … &&&&&&   +به سلامتی پشه که تو اوج تنهایی ، وقتی که میبینی دیگه هیچکس نیس، میاد زیر گوشت ویز ویز میکنه میگه غمت نباشه من هستم ! &&&&&& +به سلامتی دلی که اسمش دله ؛ نصفش آهه و نصفش گله … ...
6 دی 1391

موهاي گل پسرم كوتاه شد

شب شنبه من داشتم بافتني مي كردم و شما رفته بودي توي آشپزخونه و قيچي برداشتي و موهاي جلوي سرت رو كوتاه كردي ، مادرجون بهم گفت ببين محراب موهاشو كوتاه كرد ، باهات دعوا كردم و گفتم چرا قيچي برداشتي و موهاتو اين طوري كردي . شما گفتي اون شب كه خونه خاله بوديم اون آقايي كه كنار دايي غلامرضا نشسته بود بهم گفت خانم ، برا هيمن منم موهامو كوتاه كردم . مهدي پسر خاله خديج بهت اين حرف رو زده بود و شما هم به غيرتت برخورده بود . بنابراين منم مجبور شدم و ديشب بردمت آرايشگاه و موهاتو كوتاه كردم اينم عكس جديدت ...
3 دی 1391

انتظار

سلام بچه هاي گلم بابايي عصر روز چهارشنبه اومد پيشمون ، چون سب يلدا عروس عمه من و داداشم بود . خلاصه اين دو شب خوش گذشت همه دور هم جمع شده بوديم و خاله سميه هم ميوه ها و كادوي زن دايي رو تزئين كرده بود و واقعا خيلي خوشكل شده بود . بهمون خيلي خوش گذشت اونم در كنار بابايي .... اما بابايي ديشب ساعت 9 و نيم شب رفت ......... من و بابايي خيلي گريه كرديم واقعا انتظار سخته گل هاي زندگي ، شما دوتا كوچيك هستين و دوري رو خيلي متوجه نميشين ، اما خوشحالم كه پنج شنبه ها هست و بابايي مياد پيشمون . پس به اميد روز پنج شنبه دوستت‌دارم‌دوس تت‌ دا رم‌ دو ست ت‌د ارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌...
2 دی 1391

بچه هاي اين دوره زمونه

دو شبه كه تا صبح سرفه مي كني و اين همه سرفهات زياده كه بهت حالت تهوع دست ميده ، بردمت دكتر و وقتي معاينت كرد گفت كه گلوش عفونت نداره و دو شربت آموكسي كلاو و كتوتيفن داد و پيشنهاد كرد كه يه قطره كه اسمش يادم نيست رو برات بگيرم ، خلاصه خيلي منتظر شديم كه نوبتمون بشه ، بهم گفتي : ماماني وقتي پيش بابايي بودم كه با هم رفتيم دكتر ، آقاي دكتر بهم گفت كه ديگه فلفل نخوري برات خوب نيست اما شما يادته كه دو بار به من فلفل دادي .... دهنم بازموند ديشب هم اين همه فضولي كردي كه اعصابم خورد شد و رفتم بخوابم ، اومدي پيشم و گفتي ماماني چرا پشتت رو بهم كردي با من قهري ، منم گفتم آره ، پا شدي و يه متكا با پتو بردي توي حال پذيرايي و كنار درش دراز كشيدي ، ...
28 آذر 1391

دختر نقاشم

مليكاي كوچولوي ماماني ، آبجي محراب گلم ، دخمل بابايي .... وقتي نويد مياد خونه مادرجون كه تكليفش رو بنويسه ، شما ميري به طرفش و دستاتو روي كتابش ميزاري ، نويد كلاس دوم دبستانه و كتاباش هم پر از نقاشي هاي قشنگ و رنگي ،... شما انگشت اشارتو روي شكل ميزاري و يه چيزايي ميگي كه قابل فهم نيست ، فدات بشم گلم .... محراب يه مداد ميده دستت و يه كاغذ هم جلوت ميزاره ،              مداد رو روي دفتر ميكشي و خط خطي مي كني .   راستي اينهمه بامزه چاردست و پا ميري و اصلا يه دقيقه يه جا نمي موني ، اگه ازت چشم بردارم ميري توي آشپزخانه ، سمت تلويزيون و ...   &nb...
28 آذر 1391

عقيقه بابايي

يه مدتي بود كه بابايي مي گفت توي انبار وقتي كه جرثقيل لوله ها رو خالي مي كرد زنجيرش پاره شد و خدا بهم رحم كرد كه لوله ها روم نيفتاد ، واقعاً خدا دوستمون داره كه اتفاقي براي بابايي نيوفتاده ... براي همين گفتم كه ميخوام بابايي رو عقيقه كنم ، و يه روز پنج شنبه 23/9 به دايي هاشم گفتم كه يه گوسفند برام بگيره و خودش كه ياد داره قصابيش كنه . منم عصر پنج شنبه به فاميلا زنگ زدم و براي نهار جمعه دعوتشون كردم . شب پنج شنبه كه با كمك مادرجون و بابابزرگ و من و بابايي داشتيم گوشتا رو آماده مي كرديم ، شما به مادرجون گفتي : پاشو بريم جگرش رو سرخ كنيم و بخوريم . فدات بشم گل پسرم آخه نمي توني از اون غذاها بخوري ، به يكي از دفاتر مراجع تقليد زنگ زدم ...
27 آذر 1391

يادت مرا فراموش

انتظار… شش حرف و چهار نقطه، کلمه ی کوتاهیست، اما سالها طول خواهد کشید تا بفهمی یعنی چه. کاش منتظرت نبودم، کاش می شد گفت “یادت مرا فراموش”
19 آذر 1391