محراب محراب ، تا این لحظه: 16 سال و 6 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 26 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

تولد بابایی

سه شنبه 27 تیر ، تولد بابایی ، حیف که بابایی پیشمون نیست ، نمی تونیم براش یه جشن کوچولوی سه نفری بگیریم ، یه کادو خریدم یه متن خیلی قشنگ هم برای بابایی درست کردم و روی کادوش زدم انشاء الله امروز 31/4 که بابایی بیاد، بهش هدیه می دیم تولدشو تبریک بگیم . محراب بابایی الان رفته تو 30 سال ... ...
20 دی 1390

مسافرت مشهد

من و همسرم و پسر گلم محراب به همراه پدر شوهرم که دایی من هم می شه ساعت پنج و نیم عصر روز پنج شنبه 17/4/89 راهی مشهد شدیم جاده خیلی شلوغ بود سبقت گرفتن از ماشینا خیلی سخت بود ، ساعت 11 شب رسیدیم مشهد محمد امین پسر عمو محراب ، پسرمو صدا می زد که با هم بازی کنن اول محراب از عموهاش و محمد امین خجالت می کشید بهر حال محمد امین دست محراب رو کشید و رفتن یک کنار و با هم بازی می کردن محمد امین در بین بازی کردنش محراب رو اذیت می کرد محراب هم که خجالت می کشید صداش در نمی اومد عمو مرتضاش مواظب بود و به محمد امین می گفت محرابو اذیت نکن تا ساعت یک شب بیدار بودیم چشمامون قرمز شده بود خلاصه خوابیدیم و صبحش رفتیم خواجه ربیع آخه مادر شوهرم حدودا 12 ، 13 س...
20 دی 1390

تشکر از زحمات بابایی

سلام محسن جان و بابایی محراب من و محراب تصمیم گرفتیم از زحماتی که برای ما و زندگیمون می کشی ازت تشکر کنیم ان شاء الله که سایت بالای سر من و محراب تا ابد باشه . الهی آمین این شاخه گلم ناقابل از طرف من و محراب ، قابل شما رو نداره   ...
11 تير 1389

یک کلام

سلام محسن جان و بابایی محراب من و محراب تصمیم گرفتیم از زحماتی که برای ما و زندگیمون می کشی ازت تشکر کنیم ان شاء الله که سایت بالای سر من و محراب تا ابد باشه . الهی آمین این شاخه گلم ناقابل از طرف من و محراب ، قابل شما رو نداره ...
11 تير 1389

نمکیییییه

یه روز که تو حیاط بازی می کردی صدای نمکی رو شنیدی و سریع می ری تو خونه و در رو می بندی ، من وقتی از سر کار اومدم خونه ، مادرجونت برام این موضوع رو تعریف کرد تا یه مدتی وقتی اذیت می کردی و می رفتی تو حیاط می گفتم محراب نمکی اومد میومدی تو خونه ، یه روز تو ظهری می خواستم بخوابونمت فضولی می کردی من پامو زدم به تختخواب و گفتم محراب نمکی اومد ، اومدی پیشم و گفتی مامان پانو نزن به تختخواب ، بله آقا محراب دیگه نمی شد گول زد . بعضی مواقع به تخت یا در یا هر چیزی که صدا می کرد لگ می زدی و می گفتی مامانی نمدی اومد ( به نمکی می گفتی نمدی ) و می پریدی تو بغلمو می خندیدی . ...
10 تير 1389

ای شیطون

یه روز که تو حیاط بازی می کردی صدای نمکی رو شنیدی و سریع می ری تو خونه و در رو می بندی ، من وقتی از سر کار اومدم خونه ، مادرجونت برام این موضوع رو تعریف کرد تا یه مدتی وقتی اذیت می کردی و می رفتی تو حیاط می گفتم محراب نمکی اومد میومدی تو خونه ، یه روز ظهری می خواستم بخوابونمت فضولی می کردی من پامو زدم به تختخواب و گفتم محراب نمکی اومد ، اومدی پیشم و گفتی مامان پانو نزن به تختخواب ، بله آقا محراب دیگه نمی شد گولت زد . بعضی مواقع به تخت یا در یا هر چیزی که صدا می کرد لگ می زدی و می گفتی مامانی نمدی اومد ( به نمکی می گفتی نمدی ) و می پریدی تو بغلمو می خندیدی .
10 تير 1389

ببخشید پسرممممممممم

دوست داریم برای همیشه کنارت باشیم من و بابات ، باباتو فقط روزهای جمعه می بینی منم که صبح تا ظهر اداره هستم ، بعضی از روزها هم تا عصر اداره می مونم وقتی میام خونه تو خوابی موقع دانشگاه هم عصرها کلاس بر می دارم ، پاس و مرخصی گرفتن مشکله ،شب که میام خونه از بس خستم ، باهات بازی نمی کنم کمتر باهات حرف می زنم ، انشاء الله بعد از این که درسم تموم شد و بابات هم برگشت برای همیشه بیرجند ، این روزهای از دست رفته رو جبران می کنیم اما خوب حداقل خیالمون راحته که پیش مادرجونتی ، خالت پیشته ، بچه ها اونجا هستن که باهات بازی کنن و حوصلت سرنره ، اینم خودش یه مزیتی .... .  
12 ارديبهشت 1390

لالایییییییییییی

خواب های خوبی ببینی پسر مامان و بابا     بخواب ، بازیگوشی نکن    بخواب ای گل گل نازم ، که بینی خواب خوش نازم     محراب ، ببین پیشی ها خوابیدن ، شما هم بخواب مامانی     ای گل مینا ، همه دنیای منی و بابا     ...
12 ارديبهشت 1390

خرید کفشت

یه روز با خالت رفتیم بازار تا برا روز مادر کادو بخریم یه جفت کفشو در یه مغازه دیدم ازش خوشم اومد بردمت تو مغازه ، یک لنگو برداشتم و پات کردم می خواستم از پات در بیارم که نذاشتی و شروع به گریه کردن کردی خلاصه هر کار کردم کفشو از پات دربیارم نداشتی تا اینکه خالت گفت خوب حالا که نمی زاره در بیاری براش بگیر ماهم برات اون کفشا رو گرفتیم از خوشحالی دو سه قدم راه رفتی نمی ذاشتی حتی دستت رو بگریم بعدشم خسته شدی خواستی بغلت کنم .
10 خرداد 1389