محراب محراب ، تا این لحظه: 16 سال و 7 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 27 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

روستااااااااا

همه امروز می خوان برم روستا تا روز جمعه شب هم می خوان اونجا باشن ، مادرجونت هی به من زنگ می زنه میگه محراب که شیر خوار نیست ، بزرگ شده ، پیش من هم که وایمیسته ، با خودم می برمش ، چون دلم براش تنگ می شه نمی زارم ببرنت ، شب بدون تو نمی تونم چشمامو بزارم روی هم و بخوابم باید کنارم باشی راستی شب ها وقتی می خوای بخوابی دستت رو دور گردنم می کنی منو بوس می کنی بعدش می خوابی ... ...
16 ارديبهشت 1389

هرگز ...

همه امروز می خوان برم روستا تا روز جمعه شب هم می خوان اونجا باشن ، مادرجونت هی به من زنگ می زنه میگه محراب که شیر خوار نیست ، بزرگ شده ، پیش من هم که وایمیسته ، با خودم می برمش ، چون دلم برات تنگ می شه نمی زارم ببرنت ، شب بدون تو نمی تونم چشمامو بزارم روی هم و بخوابم باید کنارم باشی راستی شب ها وقتی می خوای بخوابی دستت رو دور گردنم می کنی منو بوس می کنی بعدش می خوابی ... ...
16 ارديبهشت 1389

علاقه ای به تماشای برنامه های تلویزیونی نداشتی

علاقه ای به نگاه کردن تلویزیون نداشتی ، برات شعر و داستان می گفتم گوش نمی کردی فقط دوست داشتی برای آهنگ بزارن تا به قول خودت نیناینای کنی دور خودت می چرخیدی و وقتی هم سوار ماشین می شدیم صدای ضبط ماشینو تا آخر زیاد می کردیو می رفتی عقب شروع به رقصیدن می کردی وقتی می رفتیم بیرون تو بغلم می خوابیدی وقتی میومدیم خونه بیدار می شدی و گریه کردی و می گفتی بریم دردر ، دوست داشتی تو خیابونا راه بری از اینکه تو ماشین دورت بدن خسته می شدی هی می گفتی مامان بریم دردر ، نصفه شب تو خواب گریه می کردی می گفتی بریم دردر ، دو قدم راه می رفتی و خسته می شدی می خواستی بغلت کنم     ...
12 ارديبهشت 1389

ای کاش ...

دوست داریم برای همیشه کنارت باشیم من و بابات ، باباتو فقط روزهای جمعه می بینی منم که صبح تا ظهر اداره هستم ، بعضی از روزها هم تا عصر اداره می مونم وقتی میام خونه تو خوابی موقع دانشگاه هم عصرها کلاس بر می دارم ، پاس و مرخصی گرفتن مشکله ،شب که میام خونه از بس خستم ، باهات بازی نمی کنم کمتر باهات حرف می زنم ، انشاء الله بعد از این که درسم تموم شد و بابات هم برگشت برای همیشه پیشمون، این روزهای از دست رفته تو جبران می کنیم اما خوب حداقل خیالمون راحته که پیش مادرجونتی ، خالت پیشته ، بچه ها اونجا هستن که باهات بازی کنن و حوصلت سرنره ، اینم خوش یه مزیتی .... .   ...
20 دی 1390

بازییییییییییییییییییییی

 پاتو دو سه بار می زنی به زمین ، مثل اسب ها که می خوان مسابقه بدن ، دست ها تو مشت می کنی و شروع به حرکت می کنی از خودت سر و صداهای عجیب درمیاری یه خورده که بازی می کنی میای جلوی من و می گی مامان بنزین تموم شد مثلا من هم برات بنزین می زنمو دوباره شروع به بازی کردن می کنی . ...
31 فروردين 1389

روزهای تلخ و شیرین

محراب جان بابایی روزهای پنج شنبه رو خیلی دوست داره چون می خواد بیاد پیشت روزهای شنبه رو دوست نداره چون از پیشت میره .     ...
3 بهمن 1388

بابا آب داد

پسرم وقتی تو دنیا اومدی من ترم اول دانشگاه بودم تا ده روزگیت پسر آرومی بودی اما بعد اون ده روز هر شب ما رو بیدار داشتی هر شب کارت گریه کردن بود از ساعت ده و نیم یا یازده شروع به گریه کردن می کردی تا حدوداً یک ساعت گریه می کردی و هر کار می کردیم ساکت نمی شدی انگار باید گریتو می کردی فکر نمی کردم دانشگاه قبول بشم شانسی جواب می دادم اما همه می گفتن پاقدومش خوب بوده که شما قبول شدین بزرگ تر که شدی نمی ذاشتی درس بخونم بهت خودکار و کاغذ می دادم می گفتم بنویس بابا آب داد ، من انار در دست دارم ، مادر در باران آمد ، این جملاتی که می گفتم خودت تکرار می کردی و روی کاغذ خط خطی می کردی حالا هم که بزرگتر شدی هر موقع من می خوام کتاب بخونم می گی مامان ...
3 بهمن 1388

40 روزه که شدی

            محراب مامان وقتی یک ماه و ده روزت شد با بابات تصمیم گرفتیم برای این دو سه ماه که مرخصی دارم بریم مشهد ، آخه بابات مشهد زندگی می کرد ، یه ماشین 206 کرایه کردیم تو راه تا نیم ساعت اول پسر خوبی بودی اما بعدش شروع کردی به اذیت کردن و تا مشهد گریه می کردی هر کا می کردیم نمی تونستیم ساکتت کنیم راننده می گفت بهش آب قند بدین شاید دل درد گرفته ، به شکم نگهش دارین یه خورده آروم بشه ، مشهد که رفتین ازون شربت های که الان اسمش یادم نمیاد براش بخرین و بهش بدین تا آروم بشه و ... ، خلاصه اینکه ما رو نصیحت کرد این آقای راننده شب که رسیدیم مشهد ، آروم شدیو راحت گرفتی خوابیدی ، عمع هات که با...
12 ارديبهشت 1390

اولین مسافرت

وقتی چهل روزت شد با بابات تصمیم گرفتیم برای این دو سه ماه که مرخصی دارم بریم مشهد ، آخه بابات مشهد زندگی می کرد ، یه ماشین 206 کرایه کردیم تو راه تا نیم ساعت اول پسر خوبی بودی اما بعدش شروع کردی به اذیت کردن و تا مشهد گریه می کردی هر کا می کردیم نمی تونستیم ساکتت کنیم راننده می گفت بهش آب قند بدین شاید دل درد گرفته ، به شکم نگهش دارین یه خورده آروم بشه ، مشهد که رفتین ازون شربت های که الان اسمش یادم نمیاد براش بخرین و بهش بدین تا آروم بشه و ... ، خلاصه اینکه ما رو نصیحت کرد این آقای راننده شب که رسیدیم مشهد ، آروم شدیو راحت گرفتی خوابیدی ، عمi هات که باهات صحبت می کردن گریت می گرفت خوب هنوز برای اولین بار اونا رو دیده بودی به کم کم باها...
20 دی 1390

می دونی کی دنیا اومدی

می دونی پسر گلم تو روز شنبه اونم ساعت 35/9 صبح چشماتو باز کردی ، وزنت 2750 گرم بود خیلی ضعیف بودی خاله هام که عمه های بابات هم می شن می ترسیدن بغلت کنن وقتی می خواستن بغلت کنن ، مامان من که مادرجونت می شه قنداقت می کرد اون وقت تو رو برمی داشتن و بغلشون می کردن دایی مهدیت که خودش یک پسر 5 ساله داشت که اسمش هم نوید بود میومد تو رو برمی داشت و باهات حرف می زد بوست می کرد ، اما دایی هاشمت که تازه ازدواج کرده بود خجالت می کشید بغلت کنه و فقط بوست می کرد و می رفت کنار ولی هر دوشون هر روز صبح و عصر می اومدن دیدنت ، دایی غلامرضات که سرباز بود و تو شهر قوچان خدمت می کرد یک روز مرخصی گرفتو اومد دیدنت دو سه روز بود و رفت دوباره قوچان ، یک خاله سمی...
28 ارديبهشت 1387