مسافرت مشهد

من و همسرم و پسر گلم محراب به همراه پدر شوهرم که دایی من هم می شه ساعت پنج و نیم عصر روز پنج شنبه 17/4/89 راهی مشهد شدیم جاده خیلی شلوغ بود سبقت گرفتن از ماشینا خیلی سخت بود ، ساعت 11 شب رسیدیم مشهد محمد امین پسر عمو محراب ، پسرمو صدا می زد که با هم بازی کنن اول محراب از عموهاش و محمد امین خجالت می کشید بهر حال محمد امین دست محراب رو کشید و رفتن یک کنار و با هم بازی می کردن محمد امین در بین بازی کردنش محراب رو اذیت می کرد محراب هم که خجالت می کشید صداش در نمی اومد عمو مرتضاش مواظب بود و به محمد امین می گفت محرابو اذیت نکن تا ساعت یک شب بیدار بودیم چشمامون قرمز شده بود خلاصه خوابیدیم و صبحش رفتیم خواجه ربیع آخه مادر شوهرم حدودا 12 ، 13 سال پیش فوت شده ، هوای مشهد خیلی گرم بود حتی تو خونه که کولر روشن بود جوابگو نبود دیگه بیرون رفتن که جای خودشو داشت شبش ساعت 10 با برادرشوهرم و جاریم رفتیم پارک ، برادر شوهرم بلیط تونل وحشت رو گرفت وقتی تو قطار نشستیم به شوهر گفتم محراب شاید از این تاریکی و صداهای حیوونا بترسه اما خداروشکر فقط نگاه می کرد و ترسی از خودش نشون نمی داد از اونجا رفتیم بلیط ماشین گرفتیم که محراب و عمو مهدیش و محمدامین با عمو مرتضاش رفتن ماشین سواری ، محراب فرمون ماشینو گرفته بود تو دستش و نمی ذاشت عموش رانندگی کنه مدت بازیش فقط 2 دقیقه بود وقتی بازیشون تموم شد شروع به گریه کردن کرد و از ماشین پیاده نمی شد خیلی گریه کرد تا اینکه عموش بهش گفت محراب بیا با هم برم ماشین سواری ، رفت بغل عموش و دیگه ساکت شد دو سه بازی دیگه هم که رفت خسته شد ساعت های یک شب شده بود که سوار ماشین شدیمو اومدیم خونه ازبس خسته شده بود تو راه خوایش برد خیلی بهش خوش گذشته بود فرای اون روز یعنی شنبه ظهرش رفتیم حرم یه یک ساعتی حرم بودیم بقیه روز رو تو خونه بسر بردیم آخه هوا خیلی گرم بود بیرون از گرما طاقت نمی آوردی شب ساعت 11 شب از مشهد راه افتادیم .

محراب وقتی باباشو می بینه از خوش حالی اینور و اونور می پره ، همه می فهمند بخاطر اومدن باباش این کارا رو می کنه .