محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 24 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 8 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

حرفای قشنگت

1390/10/26 8:34
نویسنده : مادر
573 بازدید
اشتراک گذاری

طبس که بودم برای بابایی گفتم که محراب دفعه پیش که با اتوبوس رفتیم بیرجند منو خیلی اذیت کرد . بهونه شما رو می گرفت .

شما داشتی بازی می کردی بهم گفتی : خوب ، وایستا باهات میام بیرجند ، تو اتوبوس اذیتت می کنم ، وایستا ، این حرف رو که زدی من و بابایی دهنمون باز موند .

به فرمون ماشین می گی : راننده

به آپاراتی می گی : باربادی

وقتی قدت رو اندازه می گیری ، می گی : دو کیلویم .

شبا به بابایی می گی قصه بابایی رو برام بگو ، بابایی هم قصه خودشو می گه اما اسم خودشو و شما رو نمی بره ، بجاش می گه یه بابایی بوده که یه پسر داشته ، شما بلافاصله می گی : ماشینش پژو نقره ای ، بابایی هم شمایی و اون پسره محرابه

به مبل می گی : ملب

وقتی چیزی تو گوش من می گی ، بابایی ازت سوال می کنه چی گفتی ؟ ، می گی : هیچی ، نخودچی و شروع می کنی به خندیدن

یه روز خاله سمیه نمی دونم چیکار کرده بود ، که بهش گفتی : خیلی بی عقلی خاله سمیه

اسمایی که برای آبجیت گذاشتی : مهلا ، محیا ، ملکا ( ملیکا)

وقتی لباسای نوزادیتو نشون می دم و بهت می گم که اینا برا آبجیته ، می گی : اینا رو من خریدم ، یا اگه لباس جدیدی رو بپوشم می گی : من اینا رو خریدیدم

به بابایی گفتی : ماشینو طبس بزاریم با قطار بریم مشهد و مامانی رو نمی خواد ببریم

صبحها زودتر از بابایی بیدار می شی و بهش می گی : بابایی پاشو ساعت 18 شده و یا بعضی اوقات می گی: ساعت بسته شده ، منظورت از بسته شده موقعی که عقربه ساعت و دقیقه روی هم قرار دارن

 

بعضی اوقات میری روی صندلی می شینی و شروع به روضه خوندن می کنی مثلاً گریه می کنی می گی : شما هم گریه کنین ، نماز بخونین ، فضولی نکنین .

یه روز به خاله سمیه گفتی : من می خوام کلید ساز بشم .

بابایی تصویر روی دسک تاب لب تابش رو عکس یه ماشین گذاشته ، بهش گفتی : بابایی سوئیچ این ماشینو بده به من .

یا اگه خونه خاله صدیق بریم ، یا دایی مهدی و دایی هاشم بیان خونه ، بهشون می گی : کلید خونتون و ماشینو به من بدین و میزاری توی جیبت . خیلی دوست داری کلید دستت باشه .

زمان حال ، آینده و گذشتت : دیشبه

بعضی اوقات منم باباییو ، بابایی صدا می زنم ، شما می گی : من می گم بابایی ، شما بگو محسن

صبحها که بیدار می شی ، به بابایی می گی : پشتت رو قشنگ بهم کن تا برات بخارونم .

خاله سمیه بعضی مواقع میاد بغلت می کنه و فشارت می ده و هی بوست می کنه : دعوا می کنی و می گی بوسامو نخور ، بعد میای پیشم و می گی : مامانی بوسامو بده ، منم دستمو بوس می کنم و به لپت می زنم که فکر کنی بوسات برگشته .

یه شب که همه خوابیده بودن ، یواش یواش رفتی و مادرجون بوس کردی و بهش گفتی : دیگه بوس نداری همه رو خوردم و بهش خندیدی .

شبا وقتی می خوابی ، یک دستت رو زیر صورت بابایی می زاری و دست دیگتو دور گردنش . قربون مهربونی و محبتت برم مامانی .

یه روز خاله سمیه داشت کیک درست می کرد و بابابزرگ خواب بود از توی آشپزخونه گفتی : زیاد حرف بزنین بابابزرگ بیدار بشه . بابابزرگ پاشو کیک بخور

جدیداً یاد گرفتی سی دی رو توی دستگاه می زاری و نگاه می کنی بدون اینکه کمکت کنن . عکس روی صفحه گوشی منو و بابایی رو عوض می کنی ، آهنگ می زاری ، فیلم می زاری ، بلوتوث رو روشن و خاموش می کنی ، تم گوشی رو عوض می کنی ، اگه عکس ، آهنگ یا فیلم جدیدی رو بریزیم می فهمی و می گی اینا رو کی ریختی . قربون اون هوشت برم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)