محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 16 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

آخر هفته

1390/10/26 9:35
نویسنده : مادر
335 بازدید
اشتراک گذاری

روز پنج شنبه ساعت 2 سوار اتوبوس شدم که بیام پیش شما ، بابابزرگ منو رسوند ترمینال و ساعت 6 رسیدم طبس ، شما و بابایی سوار ماشین منتظرم بودین ، نمی دونی چقدر خوشحال بودم وقتی دیدمتون ، توی ماشین هی بهم دیگه نگاه می کردیم و از خوشحالی می خندیدیم .

 ازم سوال کردی : مامانی دلت برام یه زره شده نه    

 آره عزیز مامان ، رفتیم خونه ، بابایی چایی رو آماده کرد و من و شما با هم دیگه شامو آماده کردیم .

یه عالمه برام حرف زدی ، از پیشم تکون نمی خوردی . بابایی گفت ببین چقدر خوشحاله که اومدی .

لحظه های خوبی بود بعضی اوقات یاد روز شنبه میوفتادم که می خوام از پیشتون برم ، فرداش رفتیم امامزاده حسین بن موسی کاظم ، یه عالمه گریه کردم ، بخاطر دوریمون گله کردم ، اما گفتم بهم صبرش رو بده ... ساعتا و دقیقه های خوبی رو با هم بودیم خیلی خیلی خوش گذشت

عصر روز شنبه که شبش می خواستم برگرم بیرجند روی مبل که نشسته بودم گریم گرفت باباییم که ناراحت شده بود رفت توی اتاق خواب و عکس مامانشو نگاه می کرد

من دست شما رو گرفتم و رفتیم پیش بابایی من بابایی رو گرفته بودم و شما قلقلکش می دادی و یه عالمه می خندیدیم . شما رو گذاشتم روی پام بخوابی که موقع رفتنم گریه نکنی .

ساعت 10 و نیم سوار ماشین شدیم و یه پتو دور شما پیچوندم که سرما نخوری . ساعت 11 سوار اتوبوس بودم بابایی بهم گفت خداحافظ ، شنیدین این کلمه برام خیلی سخت بود ، خداحافظ ، بغض توی گلوم بود سرم پایین بود نتونستم جواب بابایی رو بدم اگه جوابشو می دادم اشکام درمیومد .

دوری خیلی سخته ... خیلی خیلی

ساعت 12 بابایی زنگ زد و گفت محراب بیدار شده و سراغتو می گیره ، دو سه بار زنگ زد و گوشی قطع می شد . صبح زنگ زدم و حالتون رو پرسیدم ، به بابایی گفتم محراب دیشب خیلی گریه کرد گفت وقتی گریه می کرد منم گریم گرفته بود اما بعدش خوابش برد .

همکارا وقتی ازم سوال کردن خوش گذشت برام سخت بود که صحبت کنم و دوست داشتم گریه کنم ، ظهر که رفتم خونه تا غروبی تو اتاق خواب بودم و لحظه های قشنگی که با شماها بودم رو برای خاله سمیه می گفتم گریه می کردم .

حتی الان که این مطالب رو نوشتم اشکا تو چشمام حلقه زده ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)