سفر
سلام گل مامان ، الان که داریم این نوشته رو می نویسم یک هفته است که پیشم نیستی . یک شنبه 18 دی صبح که من محل کارم بودم شما با بابایی رفتی ، با اینکه همیشه تا ظهر سرکار هستم و شما پیشم نیستی اما اون روز دور شدنت رو احساس می کردم با خودم فکر می کردم ظهر که بیام خونه شما دیگه نیستی که بیای جلوی در و بگی مامانی چی خریدی ، تو کیفت رو ببینم .
اما وقتی فکر می کنم بابایی از تنهایی درمیاد خوشحال می شم که رفتی ، خلوت و سکوت بابایی رو می شکنی و خنده ای که روی لبای من بودو بردی و روی لبای بابایی گذاشتی
این روزا حال و حوصله حرف زدن ندارم ، دلم گرفته ، خیلی خستم ، فکر می کنم دیگه صبرم تموم شده ، تو این دوران حاملگی بیشتر به شما و بابایی وابسته شدم ، یه گوشه می شینمو حرف ها و کارات جلوی چشمام میاد ، توی این هفته هر روز مادرجون و بقیه خاطراتتو زنده می کنن .
نبودنت به مادرجون بیشتر سخت می گذره ، هر روز یادت می کنه ، حتی خاله سمیه می گفت یه روز که داشت از محراب با خاله صدیق و خدیج صحبت می کرد گریش گرفته بود می گفت محراب یه روشنی داره که بچه های دیگه ندارن ، هر جا که می رفتم تو هر اتاق دنبال میومد و باهام حرف می زد .
مادرجون با من دعوا می کرد که چرا بچه رو فرستادی ، ببین خونه چه سوت و کوره ، منم می گفتم آخه مادر من ، اونم باباشه ، دل داره ، می خواد پسرش پیشش پاشه . می گفت : تو که اداره هستی ، من هر روز باهاش بودم ، روزا برام سخت تموم می شه ، منم می گفتم خوب نوید و نازنین که هستن اوناهم نوه های شما هستن ، می گفت اما محراب با همه فرق داره ....
هر شب بهتون زنگ می زدم اولش احوال بابایی رو که می پرسیدم بعد گوشی رو به شما می داد و می گفتی مامانی فردا ساعت 2 و نیم که اداره تعطیل می شه سوار اتوبوس شو بیا پیش ما ، خونمون خیلی قشنگه