محراب محراب ، تا این لحظه: 16 سال و 7 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 27 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

روزهای تلخ و شیرین

محراب جان بابایی روزهای پنج شنبه رو خیلی دوست داره چون می خواد بیاد پیشت روزهای شنبه رو دوست نداره چون از پیشت میره .     ...
3 بهمن 1388

بابا آب داد

پسرم وقتی تو دنیا اومدی من ترم اول دانشگاه بودم تا ده روزگیت پسر آرومی بودی اما بعد اون ده روز هر شب ما رو بیدار داشتی هر شب کارت گریه کردن بود از ساعت ده و نیم یا یازده شروع به گریه کردن می کردی تا حدوداً یک ساعت گریه می کردی و هر کار می کردیم ساکت نمی شدی انگار باید گریتو می کردی فکر نمی کردم دانشگاه قبول بشم شانسی جواب می دادم اما همه می گفتن پاقدومش خوب بوده که شما قبول شدین بزرگ تر که شدی نمی ذاشتی درس بخونم بهت خودکار و کاغذ می دادم می گفتم بنویس بابا آب داد ، من انار در دست دارم ، مادر در باران آمد ، این جملاتی که می گفتم خودت تکرار می کردی و روی کاغذ خط خطی می کردی حالا هم که بزرگتر شدی هر موقع من می خوام کتاب بخونم می گی مامان ...
3 بهمن 1388

40 روزه که شدی

            محراب مامان وقتی یک ماه و ده روزت شد با بابات تصمیم گرفتیم برای این دو سه ماه که مرخصی دارم بریم مشهد ، آخه بابات مشهد زندگی می کرد ، یه ماشین 206 کرایه کردیم تو راه تا نیم ساعت اول پسر خوبی بودی اما بعدش شروع کردی به اذیت کردن و تا مشهد گریه می کردی هر کا می کردیم نمی تونستیم ساکتت کنیم راننده می گفت بهش آب قند بدین شاید دل درد گرفته ، به شکم نگهش دارین یه خورده آروم بشه ، مشهد که رفتین ازون شربت های که الان اسمش یادم نمیاد براش بخرین و بهش بدین تا آروم بشه و ... ، خلاصه اینکه ما رو نصیحت کرد این آقای راننده شب که رسیدیم مشهد ، آروم شدیو راحت گرفتی خوابیدی ، عمع هات که با...
12 ارديبهشت 1390

اولین مسافرت

وقتی چهل روزت شد با بابات تصمیم گرفتیم برای این دو سه ماه که مرخصی دارم بریم مشهد ، آخه بابات مشهد زندگی می کرد ، یه ماشین 206 کرایه کردیم تو راه تا نیم ساعت اول پسر خوبی بودی اما بعدش شروع کردی به اذیت کردن و تا مشهد گریه می کردی هر کا می کردیم نمی تونستیم ساکتت کنیم راننده می گفت بهش آب قند بدین شاید دل درد گرفته ، به شکم نگهش دارین یه خورده آروم بشه ، مشهد که رفتین ازون شربت های که الان اسمش یادم نمیاد براش بخرین و بهش بدین تا آروم بشه و ... ، خلاصه اینکه ما رو نصیحت کرد این آقای راننده شب که رسیدیم مشهد ، آروم شدیو راحت گرفتی خوابیدی ، عمi هات که باهات صحبت می کردن گریت می گرفت خوب هنوز برای اولین بار اونا رو دیده بودی به کم کم باها...
20 دی 1390

می دونی کی دنیا اومدی

می دونی پسر گلم تو روز شنبه اونم ساعت 35/9 صبح چشماتو باز کردی ، وزنت 2750 گرم بود خیلی ضعیف بودی خاله هام که عمه های بابات هم می شن می ترسیدن بغلت کنن وقتی می خواستن بغلت کنن ، مامان من که مادرجونت می شه قنداقت می کرد اون وقت تو رو برمی داشتن و بغلشون می کردن دایی مهدیت که خودش یک پسر 5 ساله داشت که اسمش هم نوید بود میومد تو رو برمی داشت و باهات حرف می زد بوست می کرد ، اما دایی هاشمت که تازه ازدواج کرده بود خجالت می کشید بغلت کنه و فقط بوست می کرد و می رفت کنار ولی هر دوشون هر روز صبح و عصر می اومدن دیدنت ، دایی غلامرضات که سرباز بود و تو شهر قوچان خدمت می کرد یک روز مرخصی گرفتو اومد دیدنت دو سه روز بود و رفت دوباره قوچان ، یک خاله سمی...
28 ارديبهشت 1387

انتظار تموم شد

بله دیگه پسر گلم انتظار نه ماه به پایان رسید . لحظه ی دیدن صورت ماهت فرا رسید . روز شنبه ساعت 35/9 صبح 21 اردیبهشت 87 چشماتو باز کردی ، وزنت 2750 گرم ، قدت 53 سانت ، دور سرت 32 سانت و گروه خونیت هم B مثبت بود . من چون گروه خونیم AB منفی بود تو هفت ماهگی آمپور رگام زدم بابایی هم O مثبته . خیلی ضعیف بودی خاله هام که عمه های بابات هم می شن می ترسیدن بغلت کنن وقتی می خواستن بغلت کنن ، مامان من که مادرجونت می شه قنداقت می کرد اون وقت تو رو برمی داشتن و بغلشون می کردن دایی مهدیت که خودش یک پسر 5 ساله داشت که اسمش هم نوید بود میومد تو رو برمی داشت و باهات حرف می زد بوست می کرد ، اما دایی هاشمت که تازه ازدواج کرده بود خجالت می ک...
27 ارديبهشت 1387

هنوز دنیا نیومدی

منو و بابات سیسمونیتو از مشهد ، ١٧ شهریور خریدیم چه ذوقی داشتیم وقتی فروشنده می گفت چه سایزی می خواین دخیر یا پسره ، خنده از رو لبابوم کنار نمی رفت ، کمدت رو از احمدآباد خریدیم و گذاشتیم روی سقف ماشینمون که پیکان بود  تو جاده که می اومدیم تو جاده همه نگاهمون می کردن و پلیس راه ازمون سوال کرد که این ماشین سواری یا باری ما فقط با خنده جوابشونو می دادیم و جاهای مختلف وامیستادیم و طنابارو که کمد و وسایل رو با اون بسته بودیم رو محکم می کردیم .  
12 ارديبهشت 1390

لحظه های شیرین انتظار

منو و بابات سیسمونیتو از مشهد ، ١٧ شهریور خریدیم چه ذوقی داشتیم وقتی فروشنده می گفت چه سایزی می خواین دخیر یا پسره ، خنده از رو لبابوم کنار نمی رفت ، کمدت رو از احمدآباد خریدیم و گذاشتیم روی سقف ماشینمون که پیکان بود  تو جاده که می اومدیم تو جاده همه نگاهمون می کردن و پلیس راه ازمون سوال کرد که این ماشین سواری یا باری ما فقط با خنده جوابشونو می دادیم و جاهای مختلف وامیستادیم و طنابارو که کمد و وسایل رو با اون بسته بودیم رو محکم می کردیم .  
20 دی 1390

برات اسم گذاشتیم ...

پسر گلم از تو اینترنت کل حروف الفبا رو پرینت گرفتم تو خونه نشستم و اسم هایی که به نظرم قشنگ بود رو جدا گردم از بین همه اونا ، اسم عرفان ، محراب و امیر حسین رو با بابات انتخاب کردیم ، یه روز این سه اسمو رو سه تیکه کاغذ نوشتیم و به مادرجونت گفتیم که یکی رو برداره ، مادرجونت هم اوون کاغذی که اسم محراب روش نوشته بود رو برداشت هیچ کسی هم نمی دونست که اسمت چیه روزی که دنیا اومدی و بابات هم رفت شناسنامتو گرفت همه فهمیدن که اسمت محرابه ، راستی معنی اسمت هم : مسجد ، محل عبادت ...
20 آبان 1386