مسافرت مشهد
من و همسرم و پسر گلم محراب به همراه پدر شوهرم که دایی من هم می شه ساعت پنج و نیم عصر روز پنج شنبه 17/4/89 راهی مشهد شدیم جاده خیلی شلوغ بود سبقت گرفتن از ماشینا خیلی سخت بود ، ساعت 11 شب رسیدیم مشهد محمد امین پسر عمو محراب ، پسرمو صدا می زد که با هم بازی کنن اول محراب از عموهاش و محمد امین خجالت می کشید بهر حال محمد امین دست محراب رو کشید و رفتن یک کنار و با هم بازی می کردن محمد امین در بین بازی کردنش محراب رو اذیت می کرد محراب هم که خجالت می کشید صداش در نمی اومد عمو مرتضاش مواظب بود و به محمد امین می گفت محرابو اذیت نکن تا ساعت یک شب بیدار بودیم چشمامون قرمز شده بود خلاصه خوابیدیم و صبحش رفتیم خواجه ربیع آخه مادر شوهرم حدودا 12 ، 13 س...
تشکر از زحمات بابایی
سلام محسن جان و بابایی محراب من و محراب تصمیم گرفتیم از زحماتی که برای ما و زندگیمون می کشی ازت تشکر کنیم ان شاء الله که سایت بالای سر من و محراب تا ابد باشه . الهی آمین این شاخه گلم ناقابل از طرف من و محراب ، قابل شما رو نداره ...
نویسنده :
مادر
9:59
یک کلام
سلام محسن جان و بابایی محراب من و محراب تصمیم گرفتیم از زحماتی که برای ما و زندگیمون می کشی ازت تشکر کنیم ان شاء الله که سایت بالای سر من و محراب تا ابد باشه . الهی آمین این شاخه گلم ناقابل از طرف من و محراب ، قابل شما رو نداره ...
نویسنده :
مادر
9:21
نمکیییییه
یه روز که تو حیاط بازی می کردی صدای نمکی رو شنیدی و سریع می ری تو خونه و در رو می بندی ، من وقتی از سر کار اومدم خونه ، مادرجونت برام این موضوع رو تعریف کرد تا یه مدتی وقتی اذیت می کردی و می رفتی تو حیاط می گفتم محراب نمکی اومد میومدی تو خونه ، یه روز تو ظهری می خواستم بخوابونمت فضولی می کردی من پامو زدم به تختخواب و گفتم محراب نمکی اومد ، اومدی پیشم و گفتی مامان پانو نزن به تختخواب ، بله آقا محراب دیگه نمی شد گول زد . بعضی مواقع به تخت یا در یا هر چیزی که صدا می کرد لگ می زدی و می گفتی مامانی نمدی اومد ( به نمکی می گفتی نمدی ) و می پریدی تو بغلمو می خندیدی . ...
نویسنده :
مادر
19:59
ای شیطون
یه روز که تو حیاط بازی می کردی صدای نمکی رو شنیدی و سریع می ری تو خونه و در رو می بندی ، من وقتی از سر کار اومدم خونه ، مادرجونت برام این موضوع رو تعریف کرد تا یه مدتی وقتی اذیت می کردی و می رفتی تو حیاط می گفتم محراب نمکی اومد میومدی تو خونه ، یه روز ظهری می خواستم بخوابونمت فضولی می کردی من پامو زدم به تختخواب و گفتم محراب نمکی اومد ، اومدی پیشم و گفتی مامان پانو نزن به تختخواب ، بله آقا محراب دیگه نمی شد گولت زد . بعضی مواقع به تخت یا در یا هر چیزی که صدا می کرد لگ می زدی و می گفتی مامانی نمدی اومد ( به نمکی می گفتی نمدی ) و می پریدی تو بغلمو می خندیدی .
نویسنده :
مادر
9:20
ببخشید پسرممممممممم
دوست داریم برای همیشه کنارت باشیم من و بابات ، باباتو فقط روزهای جمعه می بینی منم که صبح تا ظهر اداره هستم ، بعضی از روزها هم تا عصر اداره می مونم وقتی میام خونه تو خوابی موقع دانشگاه هم عصرها کلاس بر می دارم ، پاس و مرخصی گرفتن مشکله ،شب که میام خونه از بس خستم ، باهات بازی نمی کنم کمتر باهات حرف می زنم ، انشاء الله بعد از این که درسم تموم شد و بابات هم برگشت برای همیشه بیرجند ، این روزهای از دست رفته رو جبران می کنیم اما خوب حداقل خیالمون راحته که پیش مادرجونتی ، خالت پیشته ، بچه ها اونجا هستن که باهات بازی کنن و حوصلت سرنره ، اینم خودش یه مزیتی .... .
نویسنده :
مادر
7:58
لالایییییییییییی
خواب های خوبی ببینی پسر مامان و بابا بخواب ، بازیگوشی نکن بخواب ای گل گل نازم ، که بینی خواب خوش نازم محراب ، ببین پیشی ها خوابیدن ، شما هم بخواب مامانی ای گل مینا ، همه دنیای منی و بابا ...
نویسنده :
مادر
7:56
خرید کفشت
یه روز با خالت رفتیم بازار تا برا روز مادر کادو بخریم یه جفت کفشو در یه مغازه دیدم ازش خوشم اومد بردمت تو مغازه ، یک لنگو برداشتم و پات کردم می خواستم از پات در بیارم که نذاشتی و شروع به گریه کردن کردی خلاصه هر کار کردم کفشو از پات دربیارم نداشتی تا اینکه خالت گفت خوب حالا که نمی زاره در بیاری براش بگیر ماهم برات اون کفشا رو گرفتیم از خوشحالی دو سه قدم راه رفتی نمی ذاشتی حتی دستت رو بگریم بعدشم خسته شدی خواستی بغلت کنم .
نویسنده :
مادر
17:54
روستااااااااا
همه امروز می خوان برم روستا تا روز جمعه شب هم می خوان اونجا باشن ، مادرجونت هی به من زنگ می زنه میگه محراب که شیر خوار نیست ، بزرگ شده ، پیش من هم که وایمیسته ، با خودم می برمش ، چون دلم براش تنگ می شه نمی زارم ببرنت ، شب بدون تو نمی تونم چشمامو بزارم روی هم و بخوابم باید کنارم باشی راستی شب ها وقتی می خوای بخوابی دستت رو دور گردنم می کنی منو بوس می کنی بعدش می خوابی ... ...
نویسنده :
مادر
11:53