محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 16 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

دانیال کوچولو

پسر دایی هاشم اسمش دانیال ، دیروز واکسن 18 ماهگی شو زده  ، دو سه روز که شروع به راه رفتن کرده ، یه دو قدمی می ره و با سر می خوره زمین و می خنده ، مامان و باباش خوشحالی می کنن و دوباره بلندش می کنن و ازش می خوان که راه بره . منم با دیدن اونا یاد شما میوفتم که اوایل با ترس افتادن روی زمین چطوری قدم بر میداشتی ، خوب یه خورده تنبل بودی دیر به راه رفتن افتادی . ای تنبل
11 ارديبهشت 1390

بابایی از ما دورتر شده

  محراب بابایی از روز چهار شنبه وسایلش رو جمع کرده و رفته یه شهر دورتر ؛ یک خونه اجاره کرده و مسیرش  100 کیلومتری از ما دورتر شده ، پنج شنبه شب وقتی بابایی اومد ، خیلی خسته بود نمی دونم چه جوری خودش رو رسونده بود . خدا به همراه بابایی و بقیه باباهایی که همیشه از خانواده هاشون دور هست
11 ارديبهشت 1390

فوت یکی از همکاران

امروز پنج شنبه 23/10/89 روز آخر هفته است ساعت 14 امتحان دانشگاه دارم کتابم دستم بود و داشتم می خوندم که یک دفعه صدای همکارمو شنیدم که می گفت آقای حسنی تصادف کرده و کشته شده ، آقای حسنی 4 و 5 ماه بود که همکارمون شده بود خیلی پسر ساکت و خوبی بود قهرمان کشور در رشته مچ اندازی و متولد 1365 بود با شنیدن این حرفها دیگه نمی تونستم تمرکز کنم و درس بخونم واقعاً این دنیا چقدر ...  
23 دی 1389

بابا برقی

یه قسمتی از اپن خونه چراغ های رنگی داره و وقتی روشنه رقص نور داره . شما هم که خوشت میاد و می ری روی کلید پریز رو می زنی تا روشن و خاموش بشه یه روز بهت گفتم محراب این چراغا اگه روشن کنی بابا برقی میاد و بهمون می گه : هرگز نشه فراموش     لامپ اضافی خاموش حالا هر وقت بچه ها لامپ اتاقی رو روشن کنن و بعدش فراموش کنن که خاموشش کنن شما میری و لامپ رو خاموش می کنی می گی بابابرقی میاد و دعوا می کنه به ما میگه هرگز نشه فراموش     لامپ اضافی خاموش شد
23 دی 1389

هندزفری

هندزفری گوشی مامانی رو می زاری تو گوشات و موزیک گوش می کنی ای وروجک   ...
20 دی 1389

تماشای سریال ساختمان 85

یه مدتی که شبکه دو سریال ساختمان 85 رو گذاشته ساعت 5/9 شب ، من توی اتاق خوب داشتم امتحانمو می خوندم که اومدی منو صدا زدی گفتی : مامانی سرتو بیار بالا و منو نگاه کن ،منم که شما رو نگاه کردم گفتی : بیا نگاه کن گفتم : چیو آقا محراب گفتی : ساختمونو گفتم : یعنی چی شما هم گفتی :فیلم ساختمان 85 رو منم با شما اومدم و نشستیم و این سریال رو نگاه کردیم .  
19 دی 1389

تولد مامانی

  سلام محراب مامانی نمی دونی که من رفتم تو وبلاگ شما                   بیا از فرصت استفاده کنیم و تولدش رو بهش تبریک بگیم تولدت مبارک محسن و محراب       ...
10 دی 1389

گوشی بابابزرگ

دیشب گوشی بابابزرگت رو برداشتی بودی قاب پشت گوشی باز شده بود . بهت گفتم محراب ، بدو برو گوشی رو بده به بابابزرگ ، وگرنه با شما قهر می کنم . شما هم سریع رفتی گوشی رو دادی به بابابزرگ و اومدی پیش من . ازم سوال کردی مامانی منو دوست داری ؟ منم مثل همیشه گفتم : آره ، مگه میشه شما رو دوست نداشته باشم . بهم گفتی : خوب به بابابزرگ بگو دوباره گوشی شو به من نده چون که خرابش می کنم . ...
8 دی 1389

بیماری مادرجون

چند روزیه که مادرجون خیلی مریضه ، صبح و شب میره دکتر ، آزمایش ، عکس ، نوار قلب ، اکو و ... شبا وقتی میاد خونه از خستگی نای حرف زدن هم نداره محراب بیا با هم دیگه برای شفای همه مریضا به درگاه خدای بزرگ و مهربون دعا کنیم . بیا دستامون بلند کنیم و توی دلمون دعا کنیم ، دعاهای شما که حتماً مستجاب می شه چون فرشته های کوچولو که گناهی ندارن ، خدا هم که خیلی دوستشون داره بیا برای همسایه ها ، برای مادرجونت ، برای بابابزرگت که آسم داره ، برای پسرخاله های مامانی و برای همه مریضای دیگه . خدایا همه مریضا رو شفا بده   ...
7 دی 1389