محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 16 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

نه ، نه ، نه

ظهر که اومدم خونه ، خالت گفت : ساعت 9 صبح بود که محراب از خواب بیدار شد و گفت : آب می خوام . منم رفتم توی آشپزخونه براش آب آوردم وقتی آبش رو خورد ، بهش گفتم : شما جیگر منی . محراب با عصانیت گفت : نه ، نه ، نه ، من فقط جیگر مامانی هستم بی ادب خاله سمیه. ...
29 آذر 1389

دوچرررررررررررررخه

محراب این سری که رفتیم مشهد بابا محسن از بازار یک دوچرخه نارنجی رنگ برای شما خرید ، که خیلی هم دوستش داری ، شبها وقتی می خوای بخوابی هم دوچرخه ای که بابایی تازه خریده و هم سه چرخه رو میزاری بالای سرت و بعدش می خوابی ...
23 آذر 1389

سوال و جواب

همیشه بهت می گم شما پسر منی ، عزیز منی ، عمر منی ، جون منی ، جیگر منی و ..                                    یه روز ازت پرسیدم : محراب شما جیگر کی هستی : گفتی جیگر مامانی  گفتی حالا مامانی جیگر کیه ؟ گفتی : جیگر مادرجون ، جیگر بابابزرگ و جیگر بابایی   ...
12 آذر 1389

بدون عنوان

این اولین جمعه ای بود که من و شما بدون بابایی روزمون رو سپری کردیم . خیلی روز بدی بود ... هر کسی که آیفون در رو می زد شما می رفتی بیرون و می گفتی بابایی محسنم اومد اما وقتی در باز می شد و می دیدی که بابایی نیست برمی گشتی تو خونه و می گفتی میاد دیر نمی شه خوب حتما کاری داشته .  خلاصه تا شب هر زنگی که می خورد شما می رفتی بیرون که شاید شاید بابایی باشه . چقدر سخته انتظار اومدن کسی .... اونم کسی که برات خیلی عزیز.  
11 آذر 1389

مامانی کتابتو بده نیگاه کنم

هر موقع که کتابمو برمی دارم که بخونم شما میای جلو می گی مامانی کتابتو می دی عکساشو نگاه کنم دست میزاری روی یک خطش می گی این چیه ، اگه عکسی داشته باشه می گی این چیه کتابو از اول تا آخرش ورق می زنی ، حتی اگه عکس هم نداشته باشه .     ...
21 آبان 1389

واژه نامه

سلام ، عزیز من و بابایی : اومیدوارم که حالت خوب ، خوب ، خوب باشه ، خنده بر لبات باشه ببین وقتی که 2 سال و نیمت بود به کلمات پایین چی می گفتی : * استکان : اسککان * دنیا : دویا * لوس : ناس * روشن : دوشن * خاموش : آموش * آدامس : آداس   ...
14 آبان 1389

نوید و نازنین دایی مهدی

این دوتا کوچولوی ما بچه هایی دایی مهدی هستن . نوید رو خیلی خیلی دوستش داری ، موقعی که می خواد بره خونشون یه عالمه براش گریه می کنی ، ما هم مجبور میشیم با نقشه و کلک نوید رو بفرستیم خونشون . اما با نازنین - خواهر نوید - زیاد بازی نمی کنی اسباب بازیاتو بهش نمیدی در کل اسباب بازیاتو به هیچ کس نمی دی فقط بعضی اوقات اون اسباب بازیایی که دوستشون نداری و دیگه خراب شدن رو برای نازنین و دانیال میاری که بازی کنن .
12 ارديبهشت 1390

ابراز محبت

یکی از روزهای هفته خیلی روز پرکاری بود ، شب از همگی زودتر خوابیدم ، مادرجونت عصر روز بعدش می گفت : دیشب که از همه زودتر خوابیده بودی محراب تا ساعت 30/11 شب بیدار بود اومده بود کنارت و برات شعر عروسک من قرمز پوشیده ... می خوند نگات می کرد و بوست می کرد  
9 مهر 1389

وای چه پیاده رویی کردی

دیروز با محراب رفتیم دکتر ، اولش می گفت که دکتر رو دوست ندارم خلاصه وقتی رفتیم داخل مطبش ، گذاشتمش روی پام تا خانم دکتر معاینش کنه ، وقتی معاینش می کرد گریه نمی کرد من و مامانم تعجب کردیم چون قبلاً نمی گذاشت معاینش کنن و گریه می کرد ، از مطب که اومدیم بیرون رفتم داروهاشو بگیرم ، می خواستم ماشین بگریم که زود برسیم خونه نذاشت سوار اتوبوس هم نشد ، از مطب تا خود خونه پیدا اومد حتی نذاشت که بغلش کنم برامون خیلی تعجب آور بود که این همه راه رو پیاده اومد این اولین باری بود که این همه پیاده روی کرد .
21 شهريور 1389

لیست دوست داشتنیات

  وقتی بهت می گم اندازه تمام دنیا دوست داریم شما هم می شینی پاهاتو دراز می کنی دستاتو می زاری روی پاهات و می گی مادرجون دوست دارم ، بابابزرگ دوست دارم ، دایی غلامرضا رو دوست دارم ، مامانی رو دوست دارم ، دایی هاشمو دوست دارم ، دانیال رو دوست دارم ، خلاصه همه دایی ، خاله و عموهایی که اسموشون یادته رو می گی .     ...
18 شهريور 1389