محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 25 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 9 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

پس از دو ماه

سلام به دوستان وبلاگی و غیر وبلاگی سلام به فرزندان گلم محراب ، ملیکا و متین سسسسسسسسسسسسسسسسسسلام اومیدوارم که صدامو شنیده باشین نه اینکه دو ماهه نبودم خب دیگه سخته دیگه با سه تا بچه های گلم شنگول منگول و حبه انگور فرصتی پیدا نمیشه که بیام به وبلاگ سر برنم اگه فرصتی هم باشه سعی می کنم یه چرتی بزنم آخه خیلی خوابم میاد .  
15 شهريور 1393

بابایی

بابایی هنوز از کمرش خیلی اذیته و تصمیم گرفت که حجامت کنه ، از دکتر وقت گرفتیم ملیکا هم همون موقع بیدار شده بود و بهونه میاورد و مجبور شدیم که ببریمش مطب ، وقتی نوبت بابایی شد و خانم منشی پشت بابایی رو حجامت کرد رفت و استکان و لیوان آورد که بادکش کنه ، ملیکا وقتی استکانا رو دید گفت مامانی میخوان چایی بدن من چایی میخوام و یه کاسه که توش پنبه و پانسبان بود رو دید گفت مامانی غذا چی داریم   دکتر گفت که باید دو هفته دیگه بیان و کمرشون رو حجامت کنیم و بین این دو هفته باید سه بار بادکش انجام بدین ما هم که راهمون دور بود و منشی بهم یاد داد که چجوری باید بادکش کنم و تا حالا دو بار پشت بابایی بادکش کردم ان شاء الله که بابایی خیلی زود...
14 تير 1393

بابایی و...

جدیدترین عکس خانوادگی اینم عکس محراب و ملیکا که آماده شدن بخاطر اینکه قرار بود دوست بابایی بیاد خونمون ، اما براشون مهمون اومد و نیومدن و منم پیشنهاد کردم بریم بیرون و رفتیم و غذا گرفتیم و زودی برگشتیم آخه بابایی میخواست سریال ستایش رو نگاه کنه ...
12 تير 1393

ماجراهای ملیکا

گفته بودم که چند وقتیه دخمل نازمون رو از پوشک می گیریم که متاسفانه شبا خودشو خیس می کنه بهت می گم عزیز مامان دیشب یه دختری بوده که روی پتو و فرشمون جیش کرده و اسمشم ملیکا خانمه ، شما گفتی که من دششویی ( دستشویی ) جیش کدم ( کردم ) آقا محراب جیش کرده ، بهت خندیدم و دوباره ازت پرسیدم ملیکا خانم چرا جیش کردی ، گفتی اشکال نداره آب دیخته ( ریخته ) بنداز بورون ( بیرون ) خشک بشه و دستای کوچیکت رو توی گوشات گذاشتی که دیگه صدای منو نشنوی از آخرم مجبور شدم که فرش رو ببرم توی حیاط و بشورمش و گل پسرم آقا محراب اومد و به من کمک کرد و فرش رو شستیم . اینم عکس ملیکا خانم که پسر گلم رفته قاب عینکش رو روی صورت آبجیش گذاشته تا ازش عکس بگیره و قبلش...
5 تير 1393

فرهنگ لغت ملیکایی

مو = مونه شانه = مونه هندوانه = هدونه راستی شعرهایی که یاد گرفتی : آسیا بچرخ ، یه توب دارم قلقلیه ، اتل متل توتوله ، عروسک قشنگ من قرمز پوشیده و نی نی نی نی چرا جیش کردی . راستی یه دو هفته ای هست که دارم از پوشک میگیرمت وقتی که ازت غافل میشم توی شلوارت جیش میکنی ، منم که باهات دعوا می کنم و بعدش با خودم می گم که این دختر نازم چه گناهی کرده من باید ازش بپرسم و عذاب وجدان میگیرم و دلیل اینکه این همه طولانی شده اینه که یه چند روزی خونه مادرجون بودیم و منم از تنبلی پوشک کردم که مبادا فرشای مادرجون کثیف بشه ولی مادر جون می گفت پوشکش نکن اشکال نداره اگه جیش کرد میشوریمش ولی من تنبلی کردم . قربون پسر گلم محراب جون که بعضی اوقات از مل...
28 خرداد 1393

.........

      خدایا شکرت ملیکا صبح که بیدار میشه میاد و متین رو بوس می کنه از صورتش گرفته تا دو تا پاهاش ، موهاش لای انگشتای متین گیر میکنه و میگه مامانی آقا متین مونه ( منظورش موهام ) میکشه . قربونت بشم دختر نازم وقتی داداش متینت رو صدا میزنی یا میگی آقا متین یا داداش متین . فدای پسر گلم آقا محراب بشم که امروز داداش متینش رو روی پاش گذاشت و براش لالایی می خوند که من بتونم خونه رو گرد گیری کنم فدات بشم مامانی که دو سه بار داداشیت بیدار شد و رفتی دوباره گذاشتی روی پات و خوابوندیش . راستی محراب گلم امسال میره کلاس اول و این همه خوشحاله که میخواد بره مدرسه ای که نوید - پسر داییش - اونجاست و نویدم ...
28 خرداد 1393

بدون شرح

سلام دوستان ، الان که دارم این مطلب رو می نویسم هر سه تاشون خوابن و با خیال راحت می تونم عکساشون رو بزارم اینم عکساشون :     ...
28 خرداد 1393

بر خود می بالم

بر خود می بالم که خدا همسری به من داده که ظهر وقتی از سر کار میاد خونه ، عرق کار و زحمت و تلاش برای روزی حلال روی صورتش هست و وقتی وارد خونه میشه با تنی خسته و رنجور با نگاهی پر از محبت و مهربانی به فرزندانش خیره میشه و دختر و پسرکم با گرفتن پای بابایی خوشحالی اومدن بابا به خونه رو نشون میدن  و همیشه خداشو شکر می کنه که خدا همسر و فرزندان سالمی به او داده . بر خود می بالم که فرزندی به نام محراب دارم که وقتی فضولی میکنه و مامانی باهاش حرف نمیزه می گه مامانی منو دوست داری و در حالی که این حرف رو میزنه توی چشماش پر از اشکه ، بعضی مواقع توی کار خونه به مامانی کمک می کنه و در آخر میگه مامانی بهم چند بار میگی آفرین و با گفتن آفرین انگ...
11 خرداد 1393